eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25هزار دنبال‌کننده
526 عکس
166 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
:: کودک شما هم مشق نوشتن رو دوست‌نداره ✍ همش میگه خسته شدم مامان من مشق دوست ندارم 😢 قصه امشب رو از دست نده ((مرغ ماهیخوار تنبل))😡 با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241014_190826758.mp3
17.97M
قصه ی : مرغِ ماهی خوارِ تنبل ༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مشق هاتونو خودتون بنویسید💪🏻📝 ༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
قصه ی : مرغِ ماهی خوارِ تنبل ༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مشق هاتونو خودتون بنویسید💪🏻📝 #قصه‌ #داستان #
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مرغ ماهیخوار تنبل)) مامانی که مشق های بچت رو مینویسی این قصه رو واسش بخون امروز اصلا حال رامین خوب نبود وقتی از مدرسه برگشت، کیفشو روی مبل انداخت و فورا سراغ گوشی رفت با اینکه گوشی دست رامین بود و بازی میکرد بازم خوشحال نبود. چون امروز مامان رامين مجبور بود به یک مسافرت کوتاه بره رامین نمیدونست چطور باید تکالیفشو انجام بده رامین گیج شده بود و واقعا حالش بد بود برای همین به دوستش مجید زنگ زد و باهاش حرف زد. مجید گفت:میدونم همیشه مامانت توی درسا خیلی بهت کمک کرده و الان که نیست گیج شدی اما قصه مرغای ماهیخوار رو شنیدی؟ دوست دارم برات بگم! رامین گفت:حتما بهم بگو مجید شروع کرد به تعریف کردن یکی بود یکی نبود، کنار یه دریای بزرگ و قشنگ، مرغ های ماهیخوار بزرگی زندگی میکردن مرغ ها خیلی خوشحال بودن و هر روز با شادی تا بلندترین نقطه آسمون پرواز میکردن و بعد از همون دوردورا ماهیهای چاق و چله رو نشونه میگرفتن و با سرعت زیادی به سمت آب شیرجه میزدن و بعد ماهی های خوشمره رو میگرفتن و میخوردن روزها میگذشت و مرغ ها زندگی خیلی خوبی داشتن. تا اینکه یه روز یه کارخونه کنسروسازی نزدیک ساحل بازشد کارخونه برای درست کردن کنسرو ماهیهای زیادی رو صید میکرد. و بعد قسمتایی که خوب نبودن رو بیرون از کارخونه توی ساحل میرخت یه روز یکی از مرغا متوجه شد که نزدیک کارخونه پر از ماهیه رفت و تا تونست ماهی خورد و بعد فورا پیش دوستاش رفت و گفت: توجه، توجه دیگه لازم نیست زحمت بکشیم تا ماهی بگیریم. بیاین تا یه جایی رو بهتون نشون بدم که خیلی راحت و آسون میتونید یه عالمه ماهی بخورید!". همه مرغهای ماهیخوار با خوشحالی گفتند عجله کنید.بدوید. بدویید ببینیم کجاست ببینیم راست میگه واقعا! سپس، همه باهم به سمت کارخونه کنسرو سازی رفتن وقتی به کارخونه رسیدن همه از تعجب دهناشون باز مونده بود یه عالمه ماهی اونجا بود. هر مرغی میتونست هر چقدر که میخواست ماهی بخوره همه باهم شروع کردن به خوردن ماهی حالا دیگه کار مرغها خیلی راحت شده بود. هر مرغی دست بچه شو میگرفت و باهم سمت کارخون میرفتن و تا میتونستن ماهی میخوردن بچه مرغها هم خیل کارشون راحت شده بود. دیگه لازم نبود اونها پرواز کنند و خوب نگاه کنند و با دقت شیرجه بزنن تا بتونن ماهی بگیرن. مامان و بابای بچه مرغها ماهیها رو از کارخونه برمیداشتن و به اونها میدادن بچه مرغها شکار کردن رو یاد نگرفتن. اونها فقط منتظر بودن تا بابا و مامان اونها رو به کارخونه کنسرو سازی ببرن تاماهی بخورن همه مرغ ها روزهای خیلی راحت و آسونی رو پشت سرمیگذاشتندتا اینکه یه اتفاق بدی افتاد. کارخونه بسته شد و دیگه کار نمیکرد و سلطان جنگل هم مریض شده بود. ودستور داده بود تا مرغهای ماهیخوار بزرگتر به کمک او بروند. حالا توی اون ساحل قشنگ نه کارخونه ای بود و نه ماهی ای و نه بابا و مامانایی که برای بچه مرغها ماهی بیارن بچه ها پرواز کردن و اوج گرفتن و خوب دیدن و شیرجه زدن رو بلد نبودن و کارخونه ای هم نبود که براشون ماهی بفرسته روزها گذشت و گذشت و روز به روز بچه مرغها لاغرتر و ضعیفتر میشدن اونها شکار کردن رو بلد نبودن چون اصلا تمرین نکرده بودن برای همین نمیتونستن غذایی پیدا کنند. اونها انقدر ضعیف شده بودن که حتی نمیتونستن ازجاشون بلند شن. حال سلطان جنگل خوب شد و مرغهای ماهیخوار پیش بچه ها برگشتن همه بچه ها ضعیف و لاغر شده بودن و وقتی مامان و باباشون رو دیدن همه با صدای آروم گفتن به ما پرواز کردن و شکار کردن رو یاد بدید تا خودمون تمرین کنیم و اگه یه روز نبودین ضعیف و بیمار نشیم. وقتی قصه به اینجا رسید، رامین گفت: آها! فهمیدم منم تا الان مثل بچه مرغهاهستم. همش مامانم مشقامو مینوشت از این به بعد تصمیم میگیرم خودم مشقامو بنویسم و تکالیفم رو انجام بدم و بعدازدوستش تشکر کردو با خوشحالی سمت دفتر مشقش رفت. بچه های قشنگم از الان سعی کنید تا خودتون مشق ها و تکالیفتون رو انجام بدید. درسته این کار آسونی نیست. یکم سخته، یکم سخت میگذره، ممکنه اشتباه کنی ممکنه معلم تشویقت نکنه اما وقتی خودت انجام بدی و مشقاتو بنویسی روز به روز قوی تر و قوی تر میشی و بهتر و قشنگتر مینویسی ༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
180.6K
اسامی بچه های عزیزم 😍 محمدامین ۷/۵ساله ومحمدعلی ۵ساله ومحمدحسین اللهیاری۴ساله فاطمه حورا۸ساله وامیرحسین فتحی۳ساله از پردیس تهران آرمینا نقی زاده ۷ساله از اصفهان محمد شیخ رابری ۸ساله از کرمان ثنا محمدی ۷ ساله از تهران رضا نیک ورز۶ساله ازاهواز کلاس اول محمدطاها سالاروندیان ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
:: کودک شما هم نسبت به خواهر و برادرش ((حسادت )) میکنه 🤔 همیشه بهت میگه تو اونو بیشتر دوست داری؟؟؟؟😔 قصه امشب رو از دست نده ((چقدر خوبه تنها نیستم))👭 با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241015_201204704.mp3
12.71M
قصه ی : چقدر خوبه تنها نیستم ༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: |به همدیگه حسودی نکنیم| ༺◍⃟🐤჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐤჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
قصه ی : چقدر خوبه تنها نیستم ༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: |به همدیگه حسودی نکنیم| #قصه‌ #داستان #داستا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((چقدر خوبه تنها نیستم)) رویکرد :به همدیگه حسودی نکنیم روزی روزگاری در یک ده زیبا مرغ قشنگی یه تخم گذاشت. خانم مرغی هر روز روی تخم مینشست و از او مراقبت میکرد. چون میخواست به جوجه قشنگش آسیبی وارد نشه و به خوبی به دنیا بیاد. روزها گذشت تا اینکه بلاخره جوجه کوچولو با نوک کوچیکش به تخم ضربه زد و در یه چشم بهم زدن تخم شکست. جوجه کوچولو برای اولین بار نور خورشید رو دید او خیلی هیجان زده بود. فورا از تخم بیرون پرید و بعد مامانش رو دید جوجه کوچولو جیک جیک کنان زیر پرهای گرم و نرم مامانش رفت و خوابید جوجه کوچولو خیلی خوشحال بود او زیر پرهای مامانش خیلی کیف میکرد و وقتی پرهای براق و درخشان باباش رو میدید از خوشحالی بالا پایین میپرید و فورا روی پشت باباش می نشست وبا او جاهای مختلفی میرفت جوجه کوچولو هر وقت که گرسنه می ی شد با نوک کوچیکش سریع به دونه های روی زمین ضربه میزد و هر چقدر که میخواست دونه میخورد. تا اینکه یه روز مامان مرغی دوباره تخم گذاشت. مامان مرغی برای اینکه بتونه از جوجه کوچیکش مراقبت کنه مجبور بود بیشتر وقتا روی تخم بشینه جوجه کوچولو از اینکه دیگه مثل قبل نمیتونست با مامانش باشه و زیر پرهای گرم و نرمش بمونه خیلی ناراحت بود به همین خاطر بیشتر وقتا پیش باباش میرفت و یا مشغول دونه خوردن و گشتن در ده می شد. یه روز وقتی جوجه کوچولو چشمای بزرگش رو باز کرد دید که تخم شکسته و یه جوجه دیگه به دنیا اومده حالا جوجه کوچولو یه خواهر کوچیکتر داشت. او دیگه نمیتونست همیشه زیر پرهای گرم و نرم مامانش باشه هر وقت میخواست دونه بخوره خواهرش هم میومد و نمیتونست مثل قبل راحت دونه بخوره جوجه کوچولو به خواهرش حسودیش می شد. چون انگار او همیشه مزاحمش بود. خواهرش نیاز به مراقبت داشت اما از اینکه جوجه کوچولو میدید مامانش بیشتر وقتا کنار اونه خیلی حسودیش میشد جوجه کوچولو ناراحت بود و در ده قدم میزد تا اینکه یه جوجه مهربون گفت ببخشید، میشه بیای باهم بازی کنیم؟من خیلی تنهام! جوجه کوچولو که حوصله ش سر رفته بود و ناراحت بود تصمیم گرفت بازی کنه او از بازی کردن با دوستش خیلی لذت برد. اما کم کم داشت غروب میشد و باید به لونه خودشون برمیگشت.وقتی به لونه رسید مامانش او رو بغل کرد و گفت: دلمون برات خیلی تنگ شده بود. کجا بودی؟!اما جوجه کوچولو هنوز به خواهرش حسودی میکرد به مامانش گفت :شما خواهرمو بیشتر دوس دارین منم لونه نموندم و بعد رفت و یه گوشه خوابید. فردا که شد دوباره جوجه کوچولو بیرون رفت. او جای جدیدی قدم زد. اما باز هم یه جوجه خوشگل دید جوجه خوشگل گفت:" من تنهام کسی باهام بازی نمیکنه میای بازی کنیم؟". جوجه کوچولو که خیلی باهوش بود با خودش گفت چقد خوبه که من تنها نیستم! خیلی خوبه که یه خواهر دارم که هر وقت خواستم میتونم باهاش بازی کنم میتونم باهاش حرف بزنم و بعد کمی با جوجه خوشگل بازی کرد و بعد فورا به لونه برگشت وقتی نزدیک لونه رسید، از دور دید که مامان و باباش رفتن که غذا بیارن و خواهرش تنها کنار در لونه واستاده. جوجه کوچولو حالا کمی بزرگتر شده بود او با پاهای قوی ای که داشت راه میرفت تا به لونه برسه ناگهان یه گربه بدجنس آروم آروم به خواهر نزدیک میشد وقتی جوجه کوچولو متوجه گربه شد با پاهای قدرتمندش سریع دوید و با ناخنهای تیزش به پشت گربه ضربه زد گربه ترسید و فورا پا به فرار گذاشت. جوجه کوچولو خواهرش رو بغل کرد و گفت:خوبه که تو رو داریم. تو هستی یعنی من تنها نیستم میتونیم با هم بازی کنیم! حتی خوشحالم که خواهر بزرگترم! خواهر لبخند زد و گفت:آره تو ازم مراقبت میکنی و باهام بازی میکنی! و بعد جوجه کوچولو خواهرش رو بغل کرد و بابا و مامان هم از دیدن اینکه بچه هاشون انقدر مهربونن و باهم دوستن بهشون بیشتر افتخار کردند ༺◍⃟🐣჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐣჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: اگه دلت میخواد به کودک ات یاد بدی که "مسخره کردن کار خوبی نیست " پس قصه ی امشب رو از دست نده 🌙😊 در کانال👇 ༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
63.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستـــــان تــــصــــویــــری 🎙قصه گو: معین الدینی 🎞انیماتور: عارفه رضائیان 📚قصه ی : | مسخره کردن کار بدیه | ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بچه ها همدیگه رو مسخره نکینم ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ماجرای فیل و گوزن)) رویکرد داستان:مسخره کردن کار بدیه روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید. فیل هم مثل گوزن خسته و تشنه بود. فیل تا کنار جوی آب رسید، خرطوم بلندش را در آب انداخت که آب بخورد. از این کار فیل، آبِ جوی به سروصورت گوزن پاشید. گوزن ناراحت شد و گفت: «این چه‌کاری بود که کردی؟ ببین من خیس شدم.» فیل گفت: «ببخشید، نمی‌خواستم این‌طور بشود. بعدازاین مواظبم که وقت آب خوردن کسی خیس نشود.» گوزن خرطوم فیل را نگاه کرد و گفت: «من نمی‌دانم این دماغ بزرگ فیل‌ها به چه درد می‌خورد. مثل‌اینکه فیل‌ها دماغ بزرگ دارند تا حیوان‌های دیگر را خیس کنند.» فیل گفت: «اگر شاخ بزرگ گوزن خوب است، خرطوم یا دماغ بزرگ فیل هم خوب است.» گوزن با دستش به آب جوی زد و کمی آب به بیرون پاشید و گفت: «دماغ بزرگ فیل‌ها کجا و شاخ بزرگ گوزن‌ها کجا؟» گوزن این را گفت و بی‌آنکه با فیل خداحافظی کند، رفت. فیل خواست حرفی بزند که گوزن جست‌وخیزکنان ازآنجا دور شد. بله عزیز من… روزها و روزها گذشت. دیگر نه گوزن فیل را دید و نه فیل گوزن را دید. تا اینکه یک روز در جنگل، هوا توفانی شد؛ یعنی اینکه بادِ خیلی‌خیلی تندی آمد. توفان، جنگل را به هم ریخت، خیلی از درخت‌ها را شکست و میوه‌ی خیلی از درخت‌ها هم پایین ریخت. در این وقت حیوان‌های جنگل که غذایشان میوه‌های جنگل بود به‌طرف درخت میوه‌ای رفتند تا آن میوه‌هایی که روی زمین ریخته بود، بخورند. گوزن هم که غذایش میوه‌های جنگل بود، همین کار را کرد. او خوشحال و خندان به دنبال پیدا کردن درخت میوه‌ای بود که یک‌دفعه درختی پیش پای او روی زمین افتاد. این درخت را توفان شکسته بود. شاخه‌های درخت به شاخ گوزن گرفت و او را به روی زمین انداخت. دیگر گوزن نمی‌توانست تکان بخورد. در این حال فریاد زد: «کمک کنید.» با سروصدای گوزن، پرنده‌ها و حیوان‌های جنگل دور او جمع شدند؛ ولی هیچ‌کس نمی‌توانست کاری بکند. حالا هر چی هم می‌گذشت، گوزن بیشتر ناراحت می‌شد و بیشتر درد می‌کشید. پرنده‌ها و حیوان‌ها مانده بودند چه‌کار بکنند که یک‌دفعه صدایی آمد که گفت: «بروید کنار!» آن‌ها که کنار رفتند، یک‌دفعه فیل جلو آمد. فریاد شادی حیوان‌ها و پرنده‌ها بلند شد. خرگوش گفت: «این کار، کار فیل است. او می‌تواند به گوزن کمک کند.» بله… فیل بی‌آنکه حرف بزند، اول با خرطوم بزرگ خودش درخت را جابه‌جا کرد بعد با پاهای بزرگ و پرزورش درخت شکسته را کنار انداخت. گوزن از جا بلند شد و فیل را نگاه کرد. نمی‌دانست چه بگوید. فیل گفت: «حالا فهمیدی که دماغ بزرگ من به چه درد می‌خورد؟» گوزن خجالت کشید. نمی‌دانست چه بگوید. فیل هم آرام‌آرام ازآنجا دور شد و رفت و رفت و رفت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄