eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام های شما مایه دلگرمی ماست عزیزانم بنده به شخصه با قلبم برای فرزندانم قصه میگم
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامانا این شعر با خنده و شادی و حس و حال خوب با بچه هاتون اجرا کنید من تو خونه هر بار این شعر با بچه هام کار میکنم کلی میخندن 😊☝️ 🎙🌙@nightstory57
:: الحَمدُلله وَ المِنّه امروز ادمین نازنینمون ی عالمه پیام مثبت 😍 از شما برای من فرستادن این هم یکی از اون ها بود 😊 ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241024_1647023431.mp3
14.62M
قصه ی | 🐻 | ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: زورگویی عاقبت خوبی نداره هااااا😉💫 ‌‌ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خرس زورگو)) آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشُسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل میفروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن. خرسه اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد ظرف بزرگ عسل زنبورا رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و بهش صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست باید پولشو بدی باید توی صف وایسی خرسه که میخواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش بلندی کرد و با عصبانیت فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید خونه و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه فهمیدید؟؟؟؟! زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره. بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و ازشون کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد بهشون کمک کنه زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور. کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری با اونا آماده هستن همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن صبح دو روز بعد،زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن. به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا میشد یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن. حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن و با زنبورا مهربونن ༺◍⃟💫჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟💫჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۷_۲۰۳۱۱۰۳۹۷_۲۷۰۵۲۰۲۳.mp3
14.07M
🍪🌱🐻 ا﷽ ┄┄┄❥•.👧🏻🧒🏻.•┄┅┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🍪჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🍪჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم داستان شب کلوچه های خدا🍪 بهار از راه رسیده بود وسط دشت درخت سیب پر از شکوفه شده بود. صبح بود و خورشید روی شبنم چمنزار میدرخشید خرس کوچولو از خواب بیدار شد و سر از لانه اش بیرون آورد.به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد: وای خدا جان چقدر اینجا را قشنگ کرده ای ! خرس کوچولو سرش را خاراند و از خود پرسید چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم؟خرس کوچولو با شادمانی پیش دوستانش جوجه تیغی و کلاغ رفت. دشت را به آنها نشان داد و پرسید به نظر شما برای تشکر از خدا چه کار میتوانم بکنم؟ کلاغ گفت: «بهترین کار این است که برای خدا کلوچه بیزی جوجه تیغی اعتراض کرد و گفت: «نه بهترین کار این است که با همه مهربان باشی خدا مهربانی را بیشتر از کلوچه دوست دارد.خرس کوچولو فکر کرد با همه مهربان بودن کار خیلی سختی است به جوجه تیغی نگاهی کرد و گفت: «مهربانی باشد برای بعد خب؟ این دفعه برای خدا کلوچه میپزم کلاغ خندید جوجه تیغی اخم کرد و خواست چیزی بگوید اما نگفت فقط شانه بالا انداخت و رفت خرس کوچولو به لانه اش برگشت و دست به کار شد. هفت تا کلوچه پخت و توی یک سبد گذاشت. بعد از لانه اش بیرون آمد و از کلاغ پرسید: «حالا کلوچه ها را کجا ببرم؟ کلاغ لبخندی زد و گفت: «سید را بالای تپه بگذار و زود برگرد تا خدا موقع برداشتن کلوچه ها خجالت نکشد. خرس کوچولو سبد کلوچه ها را روی سرش گذاشت و به طرف تپه راه افتاد و کلاغ هم به دنبالش سر راهشان بچه آهویی از پشت بوته ها بیرون آمد. به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: چه کلوچه های خوشبویی یکی از اینها را به من میدهی؟ خرس کوچولو با خوشحالی پیش خود فکر کرد باید هم خوشبو باشند چون اینها را برای خدا پخته ام کلاغ جلو آمد و با تندی گفت: غار غار حرفش را هم نزن اینها مال خداست! اما خرس کوچولو به یاد حرفهای جوجه تیغی افتاد و به خود گفت: «اگر با بچه آهو مهربان باشم حتماً خدا خوشحال تر می شود. و به بچه آهو یک کلوچه داد. کلاغ ناراحت شد ولی چیزی نگفت. بچه آهو تشکر کرد و گفت: خدا از تو راضی باشد خرس کوچولو! خرس کوچولو از این دعا خیلی دلشاد شد آرام خندید و به خود گفت: مهربان بودن آن قدر هم که فکر میکردم سخت نیست خرس کوچولو دوباره راه افتاد و کلاغ به دنبالش ناگهان از روی شاخه ای خانم سنجابی جلویش پرید به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: «به چه بوی خوبی میشود یکی از این کلوچه ها را ...؟ کلاغ وسط حرفش پرید و با تندی گفت نه که نمی شود اینها فقط برای خداست. خرس کوچولو پیش خود فکر کرد خب این بار هم میتوانم به خاطر خدا مهربان باشم و به خانم سنجاب یک کلوچه داد. کلاغ ناراحت شد و زیر لب غرغر کرد؛ ولی چیزی نگفت. خانم سنجاب تشکر کرد و گفت خیر ببینی خرس کوچولو حالا بچه هایم خیلی خوشحال میشوند! خرس کوچولو باز به طرف تپه راه افتاد در بین راه به راسو و گورکن و بلدرچین برخورد و به هر کدامشان یک کلوچه داد. سبدش خیلی سبک شده بود. حالا چند تا کلوچه در آن مانده بود؟ فقط دو تا کلاغ با نگرانی توی سبد را نگاه کرد و گفت: «این کلوچه ها برای خدا خیلی کم است. بهتر نیست این دو تا را هم خودمان بخوریم؟ خرس کوچولو سبد را از روی سرش پایین آورد. نگاهی به کلوچه ها انداخت و نگاهی به کلاغ و باز نگاهی به کلوچه ها و نگاهی به کلاغ بوی کلوچه ها توی دماغش پیچید و شکمش قاروقور کرد. خرس کوچولو از خود پرسید: «خودمان بخوریم؟» در همان لحظه باران تندی گرفت کلاغ و خرس کوچولو زیر درختی پناه بردند. یک خانواده موش صحرایی هم تا زیر درخت دویدند و کنار خرس و کلاغ نشستند. آنها خیس شده بودند و می لرزیدند. ناگهان یکی از بچه موشها گفت: آخ مامان جان من گرسنه ام بچه های دیگر فریاد زدند من هم من هم من هم خرس کوچولو به کلوچه هایش نگاه کرد و آهی کشید؛ اما بعد لبخند زد و گفت کلاغ درست میگوید این دو تا کلوچه برای خدا خیلی کم است. سپس کلوچه ها را چند تکه کرد و به همه گفت «بفرمایید بفرمایید خودتان بخورید!» کلاغ زود جلو پرید و بزرگترین تکه را به نوک گرفت. موش های صحرایی هر کدام تکه ای برداشتند و تشکر کردند یک تکه هم برای خرس کوچولو ماند، اما خرس کوچولو آن را نخورد. فقط آرام به شکمش که هنوز قاروقور می کرد زد و گفت: «ساکت» باران کم کم قطع شد موشها و کلاغ خدا حافظی کردند و رفتند. خرس کوچولو هم سبدش را بر سر گذاشت و به سوی لانه اش برگشت بین راه به دوستش جوجه تیغی سر زد و همه چیز را برایش تعریف کرد. جوجه تیغی به خرس گفت: آفرین خرس کوچولو خیلی دلم میخواهد تو را ببوسم، حیف که تیغ تیغی ام!» خرس کوچولو خندید و آخرین تکه کلوچه را به جوجه تیغی داد. بعد با کمی نگرانی پرسید: «تو مطمئنی که خدا مهربانی را بیشتر از کلوچه دوست دارد؟ جوجه تیغی که دهانش پر از کلوچه بود فقط سرتکان داد. بعد کلوچه را قورت داد و گفت چقدر خوشمزه بود خرس کوچولو خدا از تو راضی باشد
آن وقت ابرها از جلوی خورشید کنار رفتند و رنگین کمان بزرگی در آسمان درست شد. خرس کوچولو با شگفتی فریاد زد: وای خدا جان چقدر آسمان را قشنگ کردی خرس کوچولو دیگر کلوچه ای نداشت که برای خدا ببرد؛ ولی ته دلش مطمئن بود که خدا از او راضی است. 🎙🌙@nightstory57
. سلام و احترام خدمت همه عزیزان این ماه به تعداد محدود، تبلیغات میپذیریم جهت هماهنگی به ادمین تبلیغات 👈@Fatemeh5760 پیام دهید. ⚠️این تبلیغات هزینه ساخت انیمیشن، مسابقات کانال، صداگذاری قصه ها، میشود 🌀از شما همراهان عزیز داستان شب انتظار حمایت از تبلیغات را داریم 😊 .
🌱‌ یک چیزی بهت بگم 👇👇👇‌ بچه‌ها مثل اسفنج همه چیز رو از محیط‌ اطرافشون جذب می‌کنن 👌 ‌ اگر تـو دوسـت داری فرزنــدت به مــطالـ‍ـــعه‌ علاقه‌مند بشه،بهتره خودت رو درگیر‌ کتاب‌‌ ها کنی 📚 ‌ وقتی اونا تو رو مشغول یادگیری ببینن ،‌ خودشون هم به سمتش جذب می‌شن‌ و اون اتفاقی میفته که تو دوست داری✌️ 🌀این مطلب زیبا رو امشب تو یک کانال مشاوره خوندم خیلی خوشم اومد ☝️😊 🌱