اولین دست نوشته های شهید چمران در لبنان بر می گردد به سال ۱۹۶۷ که به شمسی می شود ۱۳۴۶.
نه انقلاب اسلامی شکل گرفته بود و نه جمهوری اسلامی ایران برپا شده بود. شهید دکتر مصطفی چمران، در اوج مدارج علمی و دانشگاهی در آمریکا وقتی خبر مبارزه لبنانی ها را با رژیم جعلی اسرائیل می شنود با آرزوی آزادی قدس شریف از هر آنچه از دار دنیا از تعلقات و خواسته ها بوده دست می کشد و به لبنان سفر می کند.
در واقع از هر سوی جهان آزادگانی برای این رهایی به این منطقه می شتابند.
این خیلی خیلی مهم است که بدانیم و به دیگران هم منتقل کنیم که قدمت تجاوز و تعدی اسرائیل به سرزمین های فلسطین و قدمت تعدی و دست درازی اش به کشورهای همسایه که با حضور او به مخالفت برخاسته بودند بیش از تولد و عمر حکومت اسلامی ماست...
در ادامه برشی از دست نوشته های شهید چمران از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» را می نویسم اما حقیقتا در این زمان لازم است این کتاب خوانده شود برای خود و دیگران.
می ۱۹۶۷ ( ۱۳۴۶)
« عازم برج حمود شدم. ماه هاست که منطقه در محاصره است. کسی نمی تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده ای از مسلمانان در گذار این منطقه کشته می شوند. فقر و گرسنگی بیداد می کند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفان زده گریخته اند. شهری بمباران شده، مصیبت زده، زجر دیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
به امر امام موسی صدر، مامور شدم که به منطقه بروم و مقداری آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر را تقسیم کنم....
... ۲۲ اکتبر ۱۹۷۱ (۱۳۵۰)
امروز، حوالی ظهر، دو هواپیمایی میراژ اسرائیلی از ارتفاع کم، در حالی که دیوار صوتی را می شکست، از روی مدرسه گذشت. تمام شیشه های ساختمان به لرزه درآمد. گویا انفجاری رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ریختند.... البته این اولین باری نیست که هواپیماهای اسرائیلی در بالای سر ما حاضر می شوند. چه بسیار که دود سفید هواپیماهای اسرائيلی آسمان صور را منقوش می کند و یا صدای شکننده هواپیماها از ورای ابرها باعث اضطراب می شود...
...چند روزی است که در مرزهای جنوب خبری نیست... قبل از آن صدای انفجار همیشه به به گوش می رسید و معلوم بود که اسرائیلیان با توپ و هواپیما دهکده ها یا پایگاه های فداییان را می کوبند. صدای انفجار از چند کیلومتری به خوبی به گوش می رسید و در و دیوار مدرسه را می لرزاند و هر چند روزی یکی از شهدا را از مرز می آورند و با مراسم مخصوص به خاک می سپردند.
مراسم دفتن شهدا دیدنی است. زنان مرثیه می خوانند، مردان سرود یا قرآن می خوانند و فداییان به آسمان شلیک می کنند. صدها نفر از فداییان (فلسطینی) و مردان و زنان و کودکان و بازماندگان شهدا رژه می روند و این مراسم سوزناک و تهییج آمیز حتی در زیر باران های شدید نیز ادامه پیدا می کند.
متاسفانه وضع فداییان در حال حاضر به هیچ وجه خوب نیست و از هر طرف بر آن ها فشار می آید. پس از کشت و کشتارهای اردن، اکنون نوبت به لبنان رسیده است...»
✍️ مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی🇮🇷 در #هلند، فرانسه و ایران
@ninfrance
برشی از سخنرانی علامه شهید مرتضی مطهری در سال ۱۳۴۸ شمسی...
بسیار پیش از انقلاب اسلامی ایران و برپایی حکومت جمهوری اسلامی ایران
داشتم کتاب «آزادی معنوی» ایشان را میخواندم که به شکل تصادفی با این بخش مواجه شدم. تاریخ سخنرانی را که دیدم بیشتر برایم جالب شد. و البته موضوع مطلب هم جالبتر... شنیدهایم و دیدهایم که چقدر از سربازان اسرائيلی بعد از جنایات سنگین خود دیوانه شدهاند و دست به خودکشی زدهاند و یا مصرف داروهای ضد اضطراب و افسردگی چقدر آنجا بالاست که به داروی نایاب تبدیل شده است... هرچند این موجودات پدیدههای عجیبی هستند که برای جنایت تربیت شده اند اما در هر حال درون مایه آن ها انسان بودن است و بلاخره این عذاب وجدانها به مرور یک به یک آنها را از پای در خواهد آورد...
« یکی از سیاست هایی که معاویه برای مضطر و بیچاره کردن علی علیه السلام انتخاب کرده بود این بود که یک مرد جانی نظیر «بُسر» یا «سفیان غامدی» را در رأس یک سپاه می فرستاد داخل مرزهای علیابنابیطالب و می گفت: دیگر به بی گناه و با گناه نگاه نکنید (نظیر همین کاری که امروز اسرائیل با کشورهای اسلامی انجام میدهد)، برای مستأصل کردن اینها بروید و شبیخون بزنید، به آتش بکشید، باگناه و بیگناه را بکشید، به صغیر و کبیر رحم نکنید، مالشان را ببرید. این کار را می کردند. یک مرتبه همین بسرابنارطاة را فرستاد. او رفت. وارد یمن شد، جنایتهای زیادی کرد، از جمله توانست بر بچههای عبداللهابنعباسابن عبدالمطلب پسر عمومی امیرالمومنین که والی یمن بود دست یابد. دو تا بچه صغیر بیگناه را گیر آورد، گردن آنها را زد. چون جنایت خیلی بزرگ بود کمکم وجدان همین آدم قسی القلب هم بیدار شد، بعد دچار عذاب وجدان شد. میخوابید، در خواب این جنایت خودش را میدید. راه میرفت، در جلوی چشمش این دو طفل، این دو کودک بیگناه مجسم بودند و سایر جنایتهایش. کمکم کارش به جنون کشید و دیوانه شد. یک اسب چوبی سوار میشد، یک شمشیر چوبی هم به دست میگرفت و در خیابانها میدوید و شلاق میزد. بچهها هم دورش را میگرفتند و هو هو میکردند...»
✍️ مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی🇮🇷 در #هلند، فرانسه و ایران
@ninfrance