#سفر_بهخانهی_پدری قسمت ششم
🚪نزدیک ظهر ، با صدای درخانه بیدار شدیم.زنگ که نداشت.به خودِ در باید میکوفتند تا ما از این بالا صدا را بشنویم و برویم باز کنیم.
صاحب خانه آمده بود و میگفت باید کپی پاسپورتها را به من بدهید تا تحویل مختار بدهم.
مختار ؟🤔🤔
🍗🥛همسرم برای گرفتن کپی و مایحتاج خانه مثل گوشت و... از خانه بیرون رفت.سفارش کردم آب آشامیدنی فقط مارک الکفیل بخرید که تحقیق کردم و خوب است !
🐈🐈⬛️من درحال استراحت بودم و گربه ها مشغول بدو بدو و بازی روی سقف ... سقف خانه هم نه از چوب و گل و آجر! حلبی بود.
🏚کمی نه...بیشتر از کمی میترسیدم و خیالبافی رهایم نمیکرد. اگر در مملکت غریب اتفاقی برای همسرم بیفتد ، من حتی شارژ برای زنگ زدن ندارم ! اینترنت ندارم ! با سه تا بچه چطور پیدایش کنم ؟ و...
🤔مشغول همین فکرها بودم که در را زدند.به دخترم گفتم تا مطمئن نشدی باباست ، در را باز نکن !
🤷همسرم از پله ها که بالا آمد ، اولین شکایتش این بود که با دست پر چقدر من را پشت در نگه میدارید؟ باز کنید خب ...😒🤨
دیدم نه... کارد میزنی خونَش در نمیآید!
-: چیشده ؟ خسته شدید ؟🤔
🙎-:من را فرستادی دنبال آب... میگی فقط هم فلان مارک را بگیر !
با زبونِ روزه ، اینهمه راه ده لیتر آب را تا خانه آوردم ...چندبار خواستم کل کارتن رو همان جا وسط راه بذارم و بیام.
حالا همین آبهایی که توی محل میفروشند مگه چه اشکال دارد که بخوایم آب لیوانی بخوریم ؟؟
گفتم دست شما درد نکنه ! اینها را فقط برای خوراک میگذاریم و آب دبه ای را برای پخت و پز استفاده میکنیم !🍵
🙅: تاآخر ماه همینه هاااا! صرفه جویی کنید. دیگه نمیخرم 😂
🍖🍗مشغول تمیز کردن گوشت ها شدم.خداراشکر آنچنان گران نشده بود.کمی از مملکت خودمان ، بیشتر پول داده بودیم. نمیدانم چرا از اینکه گوشت ها شبیه گوشت های ایرانِ خودمان بود تعجب کردم! مثلا گوسفندهای عراق باید چه شکلی میبودند !؟😅
🔪گوشت ها را طوری تقسیم بندی کردم که به کلّ ماه برسد...بااین که دینار به اندازه ی کافی آورده بودیم ، خیلی خیلی از این که در مملکت غریب به بی پولی بخوریم ، میترسیدم.رعایت های زیاد از حدّ زنانه ،(که نسل اندر نسل از مادرانم به من رسیده بود😅) باعث میشد به طرز عجیبی قناعت کنم.
🤷همسرم گفت " حساب کردم ،فقط امشبِ جمعه را فرصت داریم کربلا بریم تا قصدمون به هم نخوره و بتونیم روزه هامون را بگیریم ! با آقای روحانی صحبت کردم و سراغ گرفتم که چطور میتونیم شب جمعه بریم کربلا .شماره تماس "شهرآشوب" نامی را داد! "
خنده ام گرفت. گفتم با ابن شهر آشوب قراره بریم کربلا ؟😂
هماهنگی ها انجام شد.
ساعت ۷ حرکت بود و ۱ برگشت ...
کوتاه بود . اما برای من یک نگاه هم ، بس بود ...🥺♥️
پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
﷽
---------
پروردگارم
از من میپذیری اگر گاهی تعقیبات نمازم، بهجای تسبیح و حمد تو، «اینجا روی درخت توت/نشسته خاله عنکبوت» است؟
میپذیری وقتی بعد نماز هرچندتایشان به سرم میریزند و سرِ نشستن روی پاهایم، دعوا میکنند و من بهجای سجدهی شکر، باید هی خودم را کش بیاورم تا همه جا شوند و با هم، کمی کتاب بخوانیم و بخندیم و بعد به کَلَکِ قلقلک و مسابقهی جمع کردن توپ، از روی پا بلندشان کنم تا بتوانم دم حبس شده را بیرون بدهم؟
میپذیری اگر گاهی نمازهایم یکدفعه سرعت میگیرد چون بچه دستش را گرفته جلویش و هی قر کمر میدهد و هرچه بلند «الله اکبر» میگویم، نمیفهمد باید برود دستشویی وگرنه میریزد؟
میدانم خیلی وقتها مقصر منم و ایمان و ارادهی ضعیفم؛
که نمیتوانم به خوبی جمع کنم بین این دو؛
اما میدانم که تو میپذیری...
تو میپذیری اگر هیئت رفتنم کم شده، شبهای قدرم خانگی شده، روضههایم پای گاز و ظرفشویی شده، وقت «کمیل»م در پارک و پای تاب دادنها میگذرد و وقت «ندبه» ام... در خوابِ خستگیِ شببیداریها...
میپذیری
نماز شبهایم را که در آن به جای ۳۰۰بار «العفو»، ۱۳۰۰ بار «پیش پیش لا لا» میگویم و پاهایم نه از #خضوع، که از ضعف و خستگی میلرزد...
تو میپذیری اگر در ماه مهمانیات، بخاطر وظیفهی تأمین غذای بندهی کوچکت، همراه تشنگی و گرسنگی روزهدارانت نیستم و سفرهی نهار پهن میکنم...
یقین دارم میپذیری
"حسرت" دعاهای نخوانده را، زیارتهای نرفته را، منبرهای نشنیده را، نمازهای مستحبی نخوانده را، روزههای نگرفته را، مسجدهای نرفته را، سحرهای خفته را...
اصلاً خودت دوباره به دلم بگو!
عبادت مگر چیست جز اطاعت تو؟
جز دست بر سینه نهادن دربرابر خواست تو؟
و مادری چیست جز اطاعت تو؟
#فطرت را تو آفریدی،
و فطرت من میگوید #مادر شو! مادری کن!
#مادری نور عشقیست که تو از نورِ خودِ خودت در سینهی من به ودیعه گذاشتی!
محبت، بخشش، پرورش، تربیت، تغذیه، تأمین، مدد، عطوفت، خیرخواهی، آغوش همیشه باز، دست همیشه گرم...
اینها که ویژگیهای توست!
اصلاً
مادری، خود تویی!...
.
کمک کن این را بفهمیم و ببینیم ...
کمکمان کن مادری برایمان... حقیر نباشد... بالاترین باشد...
مگر نه اینکه تو بخشی از خالقیت و ربوبیتت را به مادرها دادهای؟
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱
پینوشت:
۱- موسی بن عمران علی نبینا و علیه السلام به خدا عرض کرد: کدامیک از اعمال نزد تو بافضیلتتر است؟
خداوند فرمود: محبت به کودکان
۲-امام صادق علیه السلام: به طولانی بودن رکوع و سجده کسی نگاه نکنید. اینها چیزهایی است که ممکن است به آن عادت کرده باشد که اگر ترکش کند وحشت می کند.
#مادرم_باافتخار
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
#مادری_رشد_است
#العفو
✍ هـجرتــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
#نشربامنبع
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هفتم
👶👧🧒فقط یک مادر چند فرزندی میداند که حتی اگر دوساعت بخواهی از خانه بیرون بروی ، باید چه تمهیداتی بیندیشی!
خوراکی ، آب ، پوشک، لباس اضافی،اسباب بازی جذاب کوچک و...
همه را باید دوسری برای دوتا کوچولوها توی یک کیف دستی جا میکردم!🧸🎒
⏰⏱مثل همیشه کارهایمان دیر و عجله ای شد. بچه ها را داخل کالسکه گذاشتیم و تند راه میرفتیم.یادم هست که به کوچه های خلوت که میرسیدیم ، میدویدیم ! اگر جا میماندیم ،دیگر دستمان به هیچ جا بند نبود.
🛣 رسیدیم به انتهای شارع مدینه ، گروهی از طلاب ملبّس، و عده ای با دشداشه های بلند ایستاده بودند.
اکثرا مجرد و بعضی متاهل!
🚌🚎🚌این اتوبوسها را هر هفته آقای شهرآشوب با قیمت مناسب برای طلاب هماهنگ میکرد تا بتوانند به زیارت شب جمعه ی کربلا برسند...
😎این که خودمان را با طلاب ساکن نجف یکی میدیدم ، برایم افتخار محسوب میشد ! ته دلم قنج میرفت که ما هم ساکن نجف حساب میشویم و حالا همگی داریم مسافرت میرویم...کربلا !
👳♂همسرم از حاضرین سراغ آقای شهرآشوب را گرفت.گفتند صبر کنید ، میرسد!
🧔🏻♂یک دفعه یک سید کوتاه قد بسیار خنده رو ،با یک شال سبز سه گوش روی شانه ، جلو آمد.با لهجه ی افغانستانی و عراقی...درهَم...باهمسرم روبوسی کرد و خوش آمد گفت! انگار رفقایی که ده سال است از هم دور باشند!
🌠باخودم گفتم یک آدم چطور میتواند با یک برخورد ساده ، به احوال دیگران اینطور نور و لبخند بپاشد !
🚎سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت.
بعد از ختم صلوات و پذیرایی طلبه ها از یکدیگر با شکلات و کیک خانگی،چراغهای اتوبوس خاموش شد .بعضی مشغول صحبت شدند ، و بعضی ها خوابیدند.
🌌من تمام راه را پشت پرده ی پنجره بودم و به سایه ی موکبهای اربعین نگاه میکردم و نام ارباب ♥️را میشنیدم!
انگار که یک سفرِ قم- تهرانِ کاری باشد این مسیر!
دلم میخواست برسم...😌
دلم میخواست نرسم...🥺
دلم میخواست تا آخر عمرم آن شب کِش بیاید و تمام نشود...♥️
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
بیام بغلت؟ 😍
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هشتم
🌆ورودی کربلا مطعم ها و رستوران های خیلی شیک خودنمایی میکرد.
توک توک ها مشغول جابجا کردن مسافر بودند.
بیلبوردهای تبلیغاتی با عکس خانمهای نقاشی کرده ناراحتم میکرد.
ترافیک بود .
🤷♂🤷از اتوبوس که پیاده شدیم ، هول کرده بودیم.چطوری برنامه ریزی کنیم که به همه کار برسیم ؟
گیت های بازرسی را یکی یکی پشت سر گذاشتیم.
بدجور برو بیا و ازدحام بود.
کربلا ، اصلا شبیه نجف نبود.
نجف آرام بود .و حتی میشود گفت سوت و کور...
کربلا اما انگار هیچ کس قرار نداشت.خصوصا که شب مخصوص زیارتیِ اباعبدالله بود.♥️
چشم های همه برق میزد.انگار دنبال گشمده شان آمده باشند .الی الحسین...🌙
از همان اول کار ، فاطمه گیر داده بود که بادکنک هلیومی میخواهم.🎈
از بدِ ماجرا هم ، قدم به قدم پسرها بادکنک میفروختند.
این یکی را رد میکردیم ، سرِ بعدی داغَش تازه میشد و میگفت با پولهای خودم میخواهم بخرم !(ماجرای دینارهای خودش را در قسمت های بعد تعریف میکنم)
🔎آخرین بازرسی را که رد کردیم ، گفتیم بخر و راحتمان کن!🙅
یکی برای خودش و یکی برای خواهر و برادرش! 🎈🎈
بادکنک ها را که دستشان دادیم ، نرگس جار و جنجال راه انداخت که من این را نمیخواستم !😫😩
فاطمه هم به طرفداری ازخواهرش گفت مامان چرا اجازه نمیدید خودش انتخاب کنه ؟؟😕
_: 😒خودت انتخاب کن .
از بین صدتا بادکنک جوجه و خرگوش و دخترک صورتیِ قشنگ ...🪆🦄🐰🐥 فکر میکنید دخترم چه بادکنکی انتخاب کرده باشد ؟
یک مرد عنکبوتیِ سوسکی !🕷👹
آب دهنمان را قورت دادیم و به انتخابش احترام گذاشتیم و دو دینار تحویل پسرک بادکنک فروش دادیم !😏🤤
نخ بادکنک را به دسته ی کالسکه بستیم و همین شد نشانه ی کالسکه ی ما !
دیگر گم نمیشدیم !😇😇
همینطور که مشغول دنیای خودمان و سرگرم بادکنک ها و نق زدن های بچه ها بودم ، چشم باز کردم و دیدم وسط بین الحرمین دارم راه میروم ! 🥲
انگار تمام آن اضطراب ها فرونشست.ساکت شدم.نگاهی به راست ، نگاهی به چپ...
دورت شلوغ است آقا !
مرا هم میبینی!؟😭
سلام....♥️🌱
پنجشنبه.۳ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت نهم
👶👧🧒👦خانواده های شلوغ ، خوب میدانند که در خانه های ما ، از زمانی که اراده میکنی کاری انجام بدهی ، تا وقتی آن کار انجام شود ، ماجراهای بسیار پیشِ روست ...
😌و همین صبر و حوصله ایست که مادر و پدرهای قدیم داشتند و ما ، از ترسِ دغدغه ها و سختی های ریز و درشت ، هم از خیر بچه می گذریم و هم چالش های پیشِ رو!
😶اینها را گفتم تا بدانید از وقتی به بین الحرمین رسیدیم ، تا زیارت ضریح ، چه مراحلی را طی کردیم !
بادکنک خریدن🎈 ، سرویس بهداشتی های نوبتی🚽 ، توی صف موکب ایستادن و سیر کردن بچه ها و...🍵☕️
✨بالاخره یک گوشه از فرش های بین الحرمین نشستیم.وقت کم بود.شاید ساعت ۱۲ بود و ۱ باید پای اتوبوسها میبودیم.🚎
بچه ها را تقسیم کردیم که به زیارت برسیم.
محمدحسین را بغل گرفتم و بدون کفش ، به سمت آقایم رفتم.
میخواستم بگویم برایتان غلامحسین آورده ام ! 👦🏻
ادب بارگاه را رعایت نکردم.منتظر اذن دخول و زیارت و اشک نشدم و همینطور سرم را زیر انداختم و یکراست ، رفتم زیر قبه ...💚
نگاه بود و نگاه ...
به خودش ...
به زائرانش !
چه عاشق هایی داشت آقا ! زنان عرب زبان با چه سوزی روضه خوانی میکردند و اشک میریختند !
یک مرتبه همه ی جمعیت زن و مرد یکصدا میگفتند لبیک یا حسین !و تا نفس داشتند ، تکرار میکردند!
🔥جسم و جانم داغ میشد !
من هم دارم با این خیل عشاق ،لبیک میگویم ؟
لبیک حسین جانم ....♥️
«لبیکَ داعِىَ اللهِ »
گفتم آقا این هم بضاعت من است ! به سربازی میپذیری اش ؟ جان و سرش فدای تو ...
😇توی حال خودم بودم که دختر ایرانی که پشت سرم بود ، گفت : این چه دعاییه براش میکنی ؟ بگو خدایا میخوام دامادش کنم ... دلت میاد پسر به این خوشگلی رو دعا کنی شهید بشه ؟ 😒😕
و نازش میکرد ...
گفتم پسرم بمیره خوبه ؟
🧕🏼_: خب نه...
_: شهید نشه ، میمیره ....
قبول نمیکرد و به خواهرش میگفت گناه داره برا بچش داره دعا میکنه که شهید بشه ...
رفتم جلوتر ...میخواستم سمت ضریح بروم اما خادمها نگذاشتند.گفتند لِه میشوی ...
همه خیلی مراقبم بودند.فارس و عرب کمکم میکردند.
علاقه ی وافر عراقی ها به بچه و اجازه برای بوسیدن محمدحسین خیلی برایم جالب بود.🥰
زیارت را طول دادم.دل نمیکندم...آنقدر که دوباره مجبور شدیم تندتر راه برویم که از کاروان جا نمانیم...
✨💫تنها چیزی که دلمان را گرم میکرد، امید بازگشت بود...با خودمان میگفتیم حالا حالاها هستیم ...می آییم!
💺 سوار اتوبوس که شدیم ،
صدای خانمِ صندلی کناری را میشنیدم. پیدا بود تازه عروس است . داشت از مضرّات شخصیت مرد عنکبوتی و... بر روح و روان بچه ها ،برای همسرش میگفت. 😎😄
در دلم به خودم و ادعای تربیت کردنم میخندیدم..
که ما هم یک روزی همینطور شجاعانه از تربیت سخن میگفتیم و حالا ... گیر یک بچه سه ساله لجباز افتاده ایم !😄
خدایا ! عاقبتمان مثل تربیتمان نشود...
پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی گیر یک مامان اولی میفتی 😜😅
#لبخند_بزن_مادر
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تجربهگر مرگ: دیدم که اطرافیانم، فقط بهخاطر حرفهایشان، در قتل فرزندم شریک بودند!
#سقط_جنین
#حرف_هایی_که_میکشند
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت دهم
🏘برنامه این بود که صبح تا شب خانه باشیم و بعد از افطار ، همه باهم از خانه خارج شویم.
📚همسرم با استاد و رفقایشان کلاس داشتند. با خودم فکر میکردم خواندن کتب شهید سید محمدباقر صدر، این اعجوبه ی تاریخ ، در نجف آن هم در خانه امام خمینی یک مزه ی دیگر میدهد.اما هیچ وقت نتوانستم آنجا را ببینم .
ما خانمها این ساعت را حرم بودیم.
معمولا سر شارع الرسول با دوستم قرار میگذاشتم.قدم زنان تا حرم میرفتیم.عرب زبان بود و آشنا ...میتوانست برایم از مغازه ها و دست فروشها قیمت کند. توضیح بدهد و...
همین نگاه کردنهای سرِ راه کِیف میداد....میخواستم تا آخر سفر ،یک عالمه خرید کنم 🛍🛍
😴😴بچه ها معمولا طی راه کنارهم خوابشان میبُرد و لحظه ای که به حرم میرسیدیم ، اولِ گریه ی نرگس بود که کالسکه ام را نمیدهم به آقا....
با هر داستانی بود ، میرفتیم داخل.
انقدر خسته میرسیدم که نای زیارت نداشتم. 😓
صحن فاطمه الزهرا سلام الله علیها جای خوبی برای من بود.بچه ها گرم بازی میشدند.ما کمی صحبت میکردیم و بعد نوبتی زیارت میرفتیم...
🕰ساعت یک ، کنار جایگاه جزء خوانیِ حرم ، روبروی ایوان طلا مینشستیم تا آقایان بیایند.
از این مدل زیارت رفتنم خجالت میکشیدم... قشنگ بود اما نه آنطور که به دلم بچسبد ...
زیارت نمیکردم...بساطم را توی حرم آقا پهن میکردم ! 🍫🎈🥎
به حال زائرانی که غرق عبادت و زیارت بودند ، غبطه میخوردم !
خودم را دلداری میدادم که همین نفس کشیدنِ بچه ها در این هوا ... برای دنیا و آخرتمان بس است !🤲
اما دلم هر شب چیز دیگری میگفت !
و شاید هنوز هم....
زندگی داشت به یک روال عادی میرسید تا صبح یکشنبه .....! 😶🌫
یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
هدایت شده از شیعه کوچولوها👼 | موکب فرزندآوری
متی ترانا و نراک
سرتون سلامت مولاجان 🤍
#ایده_چاپ
#پویش_جوراب_نینی
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia