#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پانزدهم:
گردان آماده
قسمت اول
🌹راوی: مجید اخوان
چند روزی مانده بود به عملیات بدر. آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات. یک روز با هم تو چادر فرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد.
گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.» خندیدم.
گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ی موهای سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید باشین.»
«همون که گفتم، عملیات آخره.»
«شما همیشه حرف از شهادت می زنین.» مکث کردم.
جور خاصی گفتم:«اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟»
آرام و خونسرد گفت: «همه ی اینا که می گی، حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخری منه.»...
بعد از آن روز، یکی، دو بار دیگر هم این جوری گوشه داد. روحیاتش را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «حاجی خیلی داره رو این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعاً...»
یک روز که حال و هوای دیگری داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟» نگاهم می کرد.
ادامه دادم: «راست و حسینی بگو چی شده؟» یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. ناله کرد: «چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.» منظورش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد.
اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: «تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیای.» نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم:«حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءالله»
«نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید می شم.»
مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت.
ادامه داد: «مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید برم.»
خاطر جمع و محکم حرف می زد. یقین کردم که در این عملیات شهید می شود آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزی مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود. همین را ازش پرسیدم! گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.» سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی.
همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد. وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم. شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزی تنش بود، بوی عطر هم می داد. اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟» لبخند زد.
جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟»
حالم بدجوری گرفته بود. همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم، تپش قلبم تندتر می شد. عملیات بدر، از آن عملیاتهای مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ی آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ی حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروی کردیم طرف چهارراه خندق ـ بعدها این چهارراه، به «چهار راه شهادت» معروف شد ـ و عراقی ها را زدیم عقب.
دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ی زنجیری. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ی حیاتی را، و بعد از آن، ما را بریزد توی آب. درگیری هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه های عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم. یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
#روحی_فداک بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ به می سلامت، شکند اگر سبوئی #جونم_فدات
دیروز یکم ناراحت بودم،
قبلش هم گفته بودم ده تا صلوات برای خانم بفرستید، خلاصه اون گره باز نشد
ماهم تسلیم شدیم،عصر همون روز عزیزی بهم زنگ زده بود که انگشتر برام هدیه گرفته و جالب اینجاست که گفته بود بنویسند
یا ام البنین سلام الله علیها
همیشه خوبی و محبت از طرف این خاندان میرسه که عادتکم الاحسانند و هر بار شرمنده تر میشیم از این همه کرم ،لطف و مهربانی این خاندان باعظمت
#یا_ام_البنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام پناه بی پناها🤚
معین الضعفاء والفقرا ♥️
من به زنجیر غمت عمری اسیرم یا رضا...
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#نیت_کن⚘️
@niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام الرئوف شرمندتم
#یا_رئوف
♨️ حمله موشکی بی سابقه حزبالله / شلیک ۲۰۰ موشک به سمت شمال فلسطین اشغال
منابع عبری:
🔹حزبالله بیش از ۲۰۰ موشک به سمت شمال فلسطین اشغالی و جولان اشغالی سوریه شلیک کرد.
🔹موشک باران بسیار شدید در صفد صورت گرفت. شدیدترین موشک باران از ابتدای جنگ تاکنون را شاهدیم.
چندین مورد اصابت موشک در صفد گزارش شده است.
نیَّت
♨️ حمله موشکی بی سابقه حزبالله / شلیک ۲۰۰ موشک به سمت شمال فلسطین اشغال منابع عبری: 🔹حزبالله بیش
رژیم صهیونیستی
بزرگترین سانسور رسانه ای انجام میده از حجم آسیب ها و تلفاتی که خرده،
یاد جمله سید حسن میفتم که هرکاری میخواهید بکنید
شهرک نشین به شمال برنمیگردد
این ایام گذشت و نه اینکه شهرک نشینان به شمال برنگشتند قسمت های مختلف هم کم کم داره تخلیه میشه
#ماشاء_الله_حزب_الله
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پانزدهم:
گردان آماده
قسمت دوم
🌹راوی: مجید اخوان
می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم.
وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم تو بحبوحه ی کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.»
انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام.
سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟» با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند.
گفت: «اگر گردان رو نیاری، با این پاتکهای سنگین، کار بچه ها خیلی مشکل می شه.» نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.»
«گردان را بیاور
یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید.
حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره ای نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه ای باشد. ولی من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ی وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش. نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود. پریدم روش و گاز دادم. وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ی حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط کردم.
با «دو» راه افتادیم سمت جاده ی حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه. حالا، اضطراب همه ی وجودم را گرفته بود.دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم.جلوی گردان می دویدم. یکهو یکی از بچه های لشکر جلوم را گرفت. تو سرو صدای آتش دشمن، داد زد: «کجا می ری اخوان؟»
«این چه سؤالیه؟! می ریم چهارراه دیگه.»
«نمی خواد بری، از این جلوتر نرید.»
با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!»
«جلوتر نمی شه بری، عراق چهارراه رو گرفته.»
گفتم: «چه جوری چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدی اون جاست، اینا همه اون جا هستن!»
سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: «همه شون رفتن.»
گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟!بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت: برو گردان رو بیار.»
«نیم ساعت پیش همه رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب، نیومدن.تا لحظه ی آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.»
حال طبیعی نداشتم، دادم زدم: «چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!»
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
#طرح_نخبه_پروری_صراط 🇮🇷همزمان با دیدار امروز رهبر انقلاب با نخبگان 🇮🇷 ثبت نام طرح صراط شروع شد #با
باسلام کارگاه آموزشی مربیان برای عموم آزاد است،
برای ثبت نام پیام بدید
کلاس ها بزودی شروع میشود
باذن الله
هدایت شده از ذاکرالزهرا(سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا هارداسان
کابوس رژیم صهیونیستی رسیدن به ۸۰ سالگی است
و اسرائیل ۸۰ سالگی رو نخواهد دید
در فرصت مناسب براتون مینویسم #باذن_الله
•🌿•
#جرعه_وصال | #حضرتحجت
🔸با وجود اعتقاد داشتن به رئیسی که عینُ الله الناظرة است، آیا می توانیم از نظر الهی فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم؛ و هر کاری را که خواستیم، انجام دهیم؟! چه پاسخی خواهیم داد؟!
▪️حضرت آیة الله العظمی بهجت (ره)
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پانزدهم:
گردان آماده
قسمت سوم
🌹راوی: مجید اخوان
یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم.
خودم را زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم.
«بابا ولم کن! بالاخره جنازه ی حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!»
«آقا جون هیچ راهی نداره، اگر بری جلو خودتم شهید می شی، شهید شدنت هم فایده ای ندارد.»
چند بار دستم را کندم، آخرش حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. بردنم عقب. انگار تا ابد نمی خواستم آرام بشوم. تو این گیر و دار، یکهو علی قانعی ـ معاونت اطلاعات و عملیات لشکر ـ از گرد راه رسید. شاید آخرین نفری بود که از چهارراه برگشت. دویدم طرفش.
«علی چه خبر؟!»
سنگین و بغض دار گفت:«حاجی رفت.»
صدام را بلند کردم. «تو خودت دیدی که حاجی رفت؟!»
«آره، من خودم دیدم.»
باید مطمئن می شدم. گفتم: «چطوری دیدی حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟»
خسته و ناراحت گفت: «بابا جون خودم دیدم، لباس فرم تنش بود. من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدی افتاده و لباس فرم تنشه. خیلی شبیه حاجی برونسی بود، وقتی برگردوندمش، دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدی هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.»
کسی پرسید:«مطمئنی حاجی شهید شده؟!»
«آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود، معلوم بود در دم شهید شده، یعنی اصلاً هیچ دردی نکشیده.»
شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت. حرفش مدرک بود. کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره ی تمام لشکر نسشته بود. شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد.
بچه ها، جای این که ضربه بخورند، روحیه شان قوی تر شده بود. می گفتند: «با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم.» تمام رفت و آمد ما از همان جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده متری بود که اگر از دست می دادیمش، شکست مان حتمی بود.دشمن همه ی هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توی آب.
آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش، یک آن آرام نمی گرفت.
از جناحین، مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جزم کرده بودند جاده را از دست ندهند.
می گفتند: «این جاده، جاده ای هست که خون شهید برونسی به خاطرش ریخته شده.»
حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم.
تا شب تمام پاتکهای دشمن را دفع کردیم. شب از نفس افتاد. بچه های ما، انگار تازه به نفس آمده بودند.
می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ی شهدا را بیاورند. فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جای باریک کشید. قرار شد با فرمانده ی لشکر تماس بگیریم.گرفتیم. گفت: «اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگر برین، فقط به تعداد شهدای ما اضافه می شه.»
به هر قیمتی بود، دندان روی جگر گذاشتیم. فردای آن شب، چند تا اسیر گرفتیم.ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود.نه تنها با تیربارهاشان منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند.
یعنی برای کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین طور مین ریخته بودند روی زمین! خدا رحمتش کند.
بارها می گفت: «دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) مفقود الاثر باشم.»
# ادامه دارد
هدایت شده از نیَّت
قرار عاشقی منتظران
غروب جمعه ها ساعت ۱۷:۰۰
#شهریار_میدان_شهدای_گمنام
#نیت_استغاثه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نشر_حداکثری
@niyat135
نیَّت
قرار عاشقی منتظران غروب جمعه ها ساعت ۱۷:۰۰ #شهریار_میدان_شهدای_گمنام #نیت_استغاثه #اللهم_عجل_لولیک_ا
قرار عاشقی جمعه ها رو جدی بگیرید
خوشبحال اونی که هم خودش میاد
هم دست یکی میگیره با خودش میاره
و دلش رو به امام زمان گره میزنه