نیَّت
والله قسم #یک عالمی مجاهد مثل سید حسن نصرالله تاثیری که برای اسلام و شیعه داره افضل از یک مرجع تق
۴۰ روز از شهادت سید مقاومت گذشت
نیَّت
شهید آوینی : "ما یافتیم آنچهرا که دیگران نیافتند، ما همه افقهای معنویترا در شهدا تجربه کردیم؛
ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند...
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقیقه ای دیگر را هدیه کردند ماجورباشید باذن الله
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و پنجم : سرمازده
🌹راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضائی
۵۰ متر زمین داشتم ، توی کوی طلاب .
سندش مشاع بود ، ولی نمیگذاشتند بسازم .
علناً میگفتند : باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته .
از یک طرف به این کار راضی نمیشدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً میساختم .
ولی آنها نمیگذاشتند .
سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر میکرد .
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم ، شبانه دور زمین را دیوار بکشم .
رفتم پیش استاد عبدالحسین و جریان را به او گفتم .
گفت : یک بنای دیگه هم میگم بیاد ، خودتم کمک میکنی ، انشاالله یک شبه کلکش رو میکنیم.
فکر نمیکردم به این زودی قبول کند ، آن هم توی هوای سرد زمستان .
شب نشده مصالح را ردیف کردیم .
بعد از نماز مغرب با یکی دیگر آمد .
سه تایی دست به کار شدیم .
بهتر و محکمتر از همه او کار میکرد . خستگی انگار سرش نمیشد .
به طرز کارش آشنا بودم ، میدانستم برای معاش زن و بچهاش مثل مجاهد در راه خدا عرق میریزد و زحمت میکشد
توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمیشد .
شب از نیمه گذشته بود .
من همینطور به اصطلاح ملات درست میکردم و میبردم .
بخار سفید نفسهایم تند و تند از دهانم میآمد بیرون .
انگشتهای دست و پایم ؛ انگار مال خودم نبود .
گوشها و نوک بینیام هم بدجوری یخ زده بود .
یک بار گرم کار ؛ چشمم افتاد به آن بنای دیگر .
به نظرم آمد ؛ دارد تلوتلو میخورد . یکهو مثل کُنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود ؛ افتاد زمین !
دویدم طرفش .
عبدالحسین هم آمد
شاید برای دلداری من گفت : چیزی نیست ؛ سرما زده شده
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش .
من هم کمکش .
چند دقیقه بعد به حال آمد .
کم کم نشست روی زمین .
وقتی به خودش آمد ، بلند شد . ناراحت و عصبی گفت : من که دیگه نمیکشم ؛ خداحافظ .
رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد . نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین .
اگر او هم کار را نیمه تمام ول میکرد ؛ من حسابی توی دردسر میافتادم .
لبخندی زد .
دست گذاشت روی شانهام و گفت : ناراحت نباش ؛ به امید خدا خودم کار اون رو هم میکنم .
هر خانهای که میساخت ؛ انگار برای خودش میساخت .
یعنی اصلاً این برایش یک عقیده بود . عقیدهای که با همه وجود ؛ به آن عمل میکرد .
کارش کار بود .
خانهای هم که میساخت واقعاً خانه بود .
کمتر کارگری با او دوام میآورد . میگفت : نانی که من میخورم ؛ باید حلال باشه .
میگفت : روز قیامت ؛ من باید از صاحب کار طلبکار باشم ؛ نه اون از من .
برای همین هم زودتر از همه میآمد سر کار ؛ دیرتر از همه هم میرفت . حسابی هم از کارگرها کار میکشید . آن شب تا نزدیک سحر ؛ بکوب کار کرد دیگر رمقی نداشتم .
عبدالحسین ، ولی مثل کسی که سرحال باشد ، داشت میخندید .
از خندهاش خندهام گرفت .
حالا دیگر خیالم راحت شده بود .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا سلطان✋
میلاد عمه جانتان مبارک🎉🎈🎊
بحق قلب صبورش... 💔
آقا بخواه برای غربت دنیا ظهور را
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#معطر_به_شمیم_معجر_زینب(س)
#نیت_کن⚘️
@niyat135