فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جنایت تروریستهای تحریر الشام در منطقه شیعهنشین وادی الذهب در شهر حمص
اللهم عجل لولیک الفرج
4_5953846844407679945.mp3
7.47M
🎧 بیانات رهبر انقلاب پیرامون دعای «یا مَن اَرجوُه لِکُلّ خَیر»
🔹️رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت ایام مبارک رجب، بیانات حضرت آیتالله خامنهای در تاریخ ۱۲ مرداد ۱۳۸۶ در شرح دعای ماه رجب را منتشر کرده است.
🔹️مطالعه متن بیانات رهبر انقلاب👇
khl.ink/f/51809
1_16127471355.mp3
28.97M
تحلیل کاملا دقیقی در مورد سوریه ✅
هم گوش بدید هم انتشار بدید
https://eitaa.com/joinchat/1649541348C1093fac4c9
بسم الله النور
#گزارش
#مرحله اول اعزام ۴۰ هزار دلار
#مرحله دوم ۶۳/۰۲۷ هزار دلار
تحویل بنیاد کرامت رضوی شد ✅
دم همتون گرم
از امروز دیگر برای مقاومت پول جمع نمیکنم مگر پولی داشته باشید خاص مقاومت بنده ۲۲ میرم به سمت عراق و ۲۹ از عراق میرم لبنان با خودم میبرم درخدمتم
#الله_الله
#جهاد_ادامه_دارد
مهمترین سنگر از امروز
ساخت واحد برای خانواده های ایتام کمیته امداد میباشد
#نیت_شفافیت
#مردم_خوب_ایران
#کمک_به_مردم_مظلوم_لبنان_و_سوریه
بسم الله النور
#گزارش
#مرحله اول ۴۰ هزار دلار
#مرحله دوم ۶۳/۰۲۷ هزار دلار
دم همتون گرم
از امروز دیگر برای مقاومت پول جمع نمیکنم مگر پولی داشته باشید خاص مقاومت بنده ۲۲ میرم به سمت عراق و ۲۹ از عراق میرم لبنان با خودم میبرم درخدمتم
#الله_الله
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نود و چهار : خداحافظ پدر
🌹راوی : ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن میزد خانه ی همسایه ، همین وضع بود .
تا گوشی را از مادرم میگرفتم باهاش صحبت کنم ، میزدم زیر گریه .
هر کار میکردم جلو ی خودم رو بگیرم ، فایده نداشت که نداشت . میگفت : چرا گریه میکنی پسرم ؟
با هق هق و با ناله میگفتم : چه کار کنم گریهام میگیره .
آن روز، یکی از روزهای سرد زمستان بود.
یکهو زنگ خانه چند بار پشت سر هم به صدا درآمد . مادر از جا بلند شد ، چادر سرش کرد و زود دوید بیرون .
من هم دنبالش .
اینطور وقتها میدانستیم بابا از جبهه زنگ زده است . زن همسایه هم برای همین با عجله می آمد و چند بار زنگِ خانه را می زد .
رفتیم پای گوشی ، مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت و شروع کرد به صحبت . من حال و هوای دیگری داشتم . دلم گرفته بود ، ولی مثل دفعههای قبل انگار دوست نداشتم گریه کنم .
مادرم حرفاش تموم شد .
گوشی را داد به من .
تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریهام نگیرد . برعکسِ دفعههای قبل ، سلام گرم پدرم را جواب دادم . احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم .
از نگاهِ مادر میشد فهمید تعجب کرده .
خودم هم حال او را داشتم . اینکه از جبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او حرف بزنم ، سابقه نداشت
حرفای پدرم هم ، با دفعه قبل فرق میکرد . گفت : میدونم که دیگه قرآن یاد گرفتی ، اون قرآن بالای کمد مال توست ، یعنی هدیه است .
اگه من بودم که خودم بهت میدم ، اگه نبودم خودت بردار و همیشه بخون .
مکثی کرد و ادامه داد : مواظب کتابهای من باش . مواظب نوارهای سخنرانی و نوارهای قبل از انقلاب باش . خلاصه اینها رو تو باید نگهداری کنی پسرم ، مسئولیتش با توئه .
نمیدانستم چرا اینها را میگوید . حرفهای دیگری هم زد . حالا میفهمم که آن لحظهها گویی داشت وصیت میکرد . وقتی گفت : کار نداری ؟ پرسیدم : کِی میای ؟
گفت : انشاالله میام.
با هم خداحافظی کردیم .
گوشی رو دادم به مادرم .
او هم سوال مرا پرسید : کِی میایی ؟ نمیدانم پدر بهش چی گفت ، که خیلی رفت توی هم .
کمی بعد ازش خداحافظی کرد .
توی لحنش غم و ناراحتی موج میزد .
گوشی را گذاشت .
با هم آمدیم بیرون .
ازش پرسیدم : به بابا گفتی کِی میای چی گفت ؟
گفت : تو چرا هر وقت من تلفن میزنم ، میگی کِی میای ؟ بگو کِی شهید میشی ؟
مادر وقتی دید ناراحت شدم ، انگار به زور خندید و گفت : بابات شوخی میکرد پسرم .
معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است . اما نمیخواست من بفهمم .
وقتی رفتیم خانه ، از خودم میپرسیدم : چطور شد این بار گریه م نگرفت ؟ رازش رو چند روز بعد فهمیدم .
چند روز بعد از عملیات بَدر ، روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند ، آن تلفن ، تلفن آخرش بود .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت