https://eitaa.com/nmeshcalis/16138
عه جدی من فکر میکردم واقعگرایانه باشه
•••
همین حالته، رئالیسم جادویی ترکیب واقعگرا و فانتزیه، یعنی فضای واقعی داره با عناصر خیالی
آقا سلام به همگی خوبستید من برای انشای مدرسه چندتا داستان کوتاه نوشتم و دوست دارم با دیگران به اشتراک بذارم تا نظرشون رو بدونم درموردش میشه ارسال کنم نظر بدین؟😭
-Hannah with a H
•••
سلاامم، حتمااا
این رفیقمون با من بود؟
دلیل خاصی واقعا نداره که دوس دارم ببینمش
رفیقمه
#جست
•••
:)))
احساس میکنم تنها راهی که میتونم ببینمت اینه که بیام استاکت کنم
یا بیام خواستگاریت💔😂💍
#جست
•••
داری خطرناک میشی💔😂😂
https://eitaa.com/nmeshcalis/16127
نه نه تو خیلی واضح گفتی من نفهمیدم
اره این تخفیف و اینا رو میدونم اون ارسال رو کلی پرسیدم
آها ممنونمم
•••
خواهش میکنمم🤍
یه توضیحی بدم موضوعی که بهمون دادن حواسم نبود دو فنجان ریختم بود و خب یکم طولانی شد برای همین چندتا بخشش کردم
۱
چند شبی بود دوباره به خوابم میآمد. خیلی چیزها را امتحان کرده بودم تا دیگر آن صورت را در خواب و بیداری این طرف و آن طرف نبینم. قرصهای جورواجور، مقالههای مختلف، حتی آن ویدیوهای زرد توی یوتیوب. ولی هرگز با کسی درموردش حرف نزده بودم. نه خانواده، نه دوستان و نه حتی مشاوری که بعد از چند جلسه درمان دیگر قرار نبود مرا ببیند و صرفا تبدیل میشدم به مبلغی در کارت بانکیاش.
مثل هر روز پیاده به سمت محل کارم میرفتم و در ذهنم هزار جور فکر مختلف چرخ میزد. یعنی داشتم دیوانه میشدم؟ نه، نه! نمیگذارم او به من حس دیوانه بودن بدهد. من دیوانه نیستم.
-Hannah with a H
۲
به خودم که آمدم به محل کارم رسیده بودم. دری زنگ زده و فرسوده که به دفتر چاپ خاکستری و بیروح روزنامهای باز میشد. بدون توجه به نگاههای خیرهی دیگر کارمندان به سمت میزم رفتم و تمام توان و ارادهام را به کار گرفتم تا به میز خالی آن طرف سالن نگاه نکنم.
پشت میزم نشستم. ماشین تحریرم را روی میز جلوتر کشیدم و در دل لعنتی نثار مدیر دفتر روزنامه کردم که هنوز به استفاده از روشهای قدیمی باور داشت. طبق معمول برگههای روی میزم را برداشتم و مشغول خواندن فهرست درگذشتگان این هفته شدم. نامهایی که قرار بود تا پایان هفته برای آخرین بار با قلم من جان بگیرند و سپس برای همیشه به دست فراموشی سپرده شوند.
-Hananh with a H
۳
دقایق یکی پس از دیگری سپری میشد و من همچنان به نوشتن اعلامیههای ترحیم مشغول بودم. دفتر کم کم خلوت میشد و اکثر کارمندان، تکی یا گروهی برای صرف ناهار از دفتر روزنامه بیرون میرفتند. تنها صدایی که سکوت را میشکست صدای برخورد انگشتانم با ماشین تحریر و پچپچهای زیرزیرکی چندنفر از کارمندان بخش مد هفته بود.
دقایقی دیگر به نوشتن پنجمین اعلامیهی ترحیم ادامه دادم و بعد با حرکتی ناگهانی و خشمگین برای سومین بار کاغذ را از گیرهی کاغذ بیرون کشیدم، مچاله کردم و درون سطل زبالهی کنار میزم انداختم. مغزم بیشتر از این یاری نمیکرد. از جایم بلند شدم و به سمت آبدارخانه رفتم تا با قهوهی تلخی افکار اضافی را از ذهنم پاک کنم.
-Hannah with a H
۴ (آخریش)
از بین دو قوری همیشه آمادهی قهوه یکی را برداشتم و با حواسپرتی قهوه را در فنجان ریختم. صدای دکمههای ماشین تحریر هنوز در گوشم بود و هر کار میکردم نمیتوانستم مغزم را از فکر کردن به او بازدارم. فنجانم را برداشتم و تازه هنگامی که به لب بردمش منظرهی جلوی چشمهایم را دیدم. باز هم حواسم نبود، دو فنجان ریختم...
-Hannah with a H
•••
وایییییییی
خیلیییی عجیب و تاثیرگذار بود، یعنی کاملا یک داستانک کوتاه فوقالعاده بود که مفهومم مدنظرت رو به خوبی داخلش رسوندی 😭😭😭
عالیییییی بودددد😭😭😭😭😭✨
جست دختری؟ البته اگه فضولی نییت فقط برام جالب شد، نیک نیمت خیلی قشنگههه
•••
آره دختره
https://eitaa.com/nmeshcalis/16137
شاید هود مالیس هم ندونه ولی هم اسمش رو میدونم و هم عکسش رو دیدیم😂
_یکی
•••
اسمم و قبلاً گفتم
چطوری😂😂