eitaa logo
| نَسک |
292 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
________________________ آبی...آبی...آبی... امروز می‌خواستم چهارتا تخم مرغ را بگذارم توی پلاستیک. حواسم پرتِ برف‌های پشت شیشه شد. یکیش را انداختم تو، دیدم یکی برف شادی زده روی سرمان. بعد عدسی عینکم را پاک کردم، دیدم آنکه دکمه‌ی برف‌شادی را فشار می‌دهد تویی. این بار محکم‌تر دکمه را فشار داده بودی، دیر‌تر هم ولش کردی. کل شیشه‌ام را سفیدی پر کرد. من این سمت شیشه بودم. دلم برفِ شادی می‌خواست که گوله گوله بپاچد از آسمان. انقدر اسپری را فشرده بودی که شیشه‌‌ام کاغذی سفید شد، ماتِ مات. کاغذهای مات هم که می‌دانی آن سمتشان پیدا نیست. گلوله‌های سفید پشت شیشه آب نمی‌شدند. هر چه ها کردم از این سمت، از آن سمت شیشه دل نکندند. آبی! من برف شادی می‌خواستم اما نه آنقدر که نتوانم خودت را ببینم، می‌شود تو که آن سمت شیشه‌ای یک‌ها کنی این‌ها آب شوند؟ آبی! من برف را دوست دارم. گوله‌هاش را هم. راستش اما تو را بیشتر از برفم دوست دارم. تخم مرغ دوم را انداختم توی کیسه. یادم رفت تخم‌مرغ‌ها شکستنی‌اند. اولی تق صدا کرد. شکسته بود. آبی می‌شود بیایی نزدیک؟ این برف‌شادی‌ها قبول نیست. @nnaasskk
۲۱ دی ۱۴۰۱
۱ بهمن ۱۴۰۱
____________________ کمالگرایی افراطی‌ام می‌گوید سر صبر یک زیر متن( علی الحساب جایگزین کپشن) مناسب بنویس برای این جمع دوست‌داشتنی. منتها کلمات درست و حسابی، زیرمتنی که به دلِ من بچسبد دو ساعت زمانم میگیرد که تا دو هفته پیش رو دست نمی‌دهدم. کل ماجرا یک خبر است: ما، استادیاران مدرسه مبنا که مقیم تهرانیم، البته جز آنان که دلشان با ما بود و نشد بیایند، بیست و نهم دی گرد شدیم دور هم و داستان خواندیم و شیرینی خوردیم و گعده کردیم. بیش باد این گعده‌ها، برقرار باشد این جمع. @nnaasskk
۱ بهمن ۱۴۰۱
____________________ یکی می‌گفت شیخی، جوانی را لب حوض مسجد دید که وضو از روی گیوه می‌گرفت. سیدی هم کنارش بود و نگاش می‌کرد، بی که چیزی بگوید. شیخ جلو رفت و به سید گفت می‌بینی منکر می‌کند و هیچ نمی‌گویی؟ از کی وضو روی گیوه درست است؟ سید گفت: _ این جوان دور حوض می‌گشت و در سرش نماز نبود. گفتم چرا نمی‌خوانی؟ گفت هوا سرد است و گیوه از پا کندن و وضو گرفتن سخت‌. گفتم تو بخوان، با گیوه بخوان! بعد سید نگاه به شیخ کرد و گفت: من نماز خوانش کردم، همین‌قدر در توانم بود، تو بیا و گیوه از پاش گیر. پیشوند استادی و حتی معلمی نمی‌چسبد روم، اندک دانشی دارم از اساتیدم و قرار است با آن، چند ده نفر را بیاورم سر خط نوشتن. قرار است بگویمشان نماز لازم است حتی با گیوه‌‌. بعد اگر کسی نمازخوان شد، برود پی استادی سخت‌گیر و سر پُر. به این فکر می‌کنم که عاقبتش خیر باشد، به اینکه اشتباه نگرفته‌باشم مسئله‌ را. به این که شروع با برکتی باشد. صدای همسر توی گوشم است که تدریس، که معلمی بَلاست، شیرین است، شیرینیش جلوی غذای اصلی‌ات را نگیرد یک‌وقت؟ نمیدانم. فردا اول است... . دعام کنید لطفا. @nnaasskk
۱ بهمن ۱۴۰۱
________________________ کجام که این‌همه نیستم؟ من این‌روزها هیچ‌جا نیستم... هستم ولی نیستم. پیامی که بهتان میرسد فرستنده‌اش منم، با دستان خودم نوشته شده، کافه که قرار میگذارید منم که نشسته‌ام روی صندلی بغل شما، سوال که میپرسید منم که جواب میدهم اما هیچکدامشان من نیستم. این آدم آدم‌شناس قدری است. فهمیده نیستم؛ من مدتهاست هیچ‌جا نیستم جز توی خودم... @nnaasskk
۳ بهمن ۱۴۰۱
_______________________ به صفحه صد محفل۷ که رسیدید، انگشتتان را کمی کند بدهید بالا، سی و هشت صفحه بعدش مطلبی آمده‌ست با این عنوان که "حافظه من دستگاه تاریخ‌زن دارد". نام و ریخت نویسنده با من مطابق است. چیزکی اگر دست‌گیرتان شد صلواتی نثار کنید که رجب است، نشد اگر من پل صراط گیر و گور زیاد دارم، حلال کنید که اگر بایستم و زیر پایم را ببینم هیچ بعید نیست تعادلم بهم بخورد... نشانی برای تهیه مجله: https://mabnaschool.ir/product/mahfel7/ @nnaasskk
۳ بهمن ۱۴۰۱
______________________ از لحاظ روحی نیاز دارم پنج سال بگذرد و روزانه‌ای که امروز ثبت دفترم کردم بخوانم... هنوز هیچ‌جا نیستم. دو شب پیش یک فنجان اسپرسو خوردم، چهار پنج شش تا نیشگون ریز و درشت هم از خودم گرفتم که باشم،باز نبودم. سکه‌ای داشتم که روی پیشخوان بود. دو روز پیش یکی از روی پیشخوان برداشت و انداخت تویم. حالا تکانم که بدهید یک سکه توی سرم جیلینگ جیلینگ صدا میکند. تک سکه‌ام الان آن تو نشسته‌‌است. توی قلکِ بدنم. هر روز و هر شب نقشه بود که از سرم می‌گذشت. آنکه انداختش درونم آدم بزرگی است. میگفت: تو هوای دستت را نداری، حیفش میکنی. می‌گفت در این کار برای من ناقه و جملی نیست، منفعتی نمی‌برم، برای تو اما هست. می‌گفت بگذار سکه‌ات برود توی خودت، بعد تصمیم بگیر خرج چه‌ش کنی. من الان توی قلکم نشسته‌ام. دستم را گرفتم به زانوم، جمع شده‌ام گوشه‌ای، شبیه یک نقطه بزرگ. به هیچ فکر نمیکنم و به همه‌چیز فکر می‌کنم. هیچ نمینویسم و توی سرم کلمات پر و خالی میشوند. این دفترچه را میگذارم زیر تختِ پسرکی که جلویم خواب است، پنج سال دیگر می‌روم سراغش. کاش با سکه تویم پنج سال دیگر بشود چیزکی خرید. @nnaasskk
۵ بهمن ۱۴۰۱
_______________ چند وقتی است که از "خانه" مینویسم. با خودم میگویم انتگرال سه‌گانه نمیگیری‌ها، یک کتاب را معرفی میکنی فقط! چند وقت که می‌گویم مدت زیادی است. سفارش دهنده محترم اینجا هست، کاش این چند خط را نخوانَد. قرار بر معرفی کتاب بود، قدر صفحات همان کتاب نوشته‌ام و خط زده‌ام و باز نوشته‌ام. من ریاضی خوانده‌ام. انتظار میرود یک جمع جبری ساده را در چشم بهم زدنی حل کنم. جمع بین ساده نوشتن، عمیق نوشتن، سبک خود را حفظ کردن و مورد پسند عموم نوشتن، مورد تایید سفارش‌دهنده نوشتن و در عین حال دوست داشتن آنچه مینویسم برای من همیشه سخت است. مگر این موارد جمع جبری نیستند؟ تابعی درکار است و من حواسم نیست؟ خاله بزرگم روی زبانش این است که "کاش را کاشتند، جاش چیزی در نیامد". سفارش‌دهنده محترم مرا میخواند بی‌شک. @nnaasskk
۷ بهمن ۱۴۰۱
________________ کسی پنجشنبه که لیله الرغائب بود، دعایم کرد و جمعه دعاش مستجاب شد. میل و رغبتی در من از برگ‌های سبز و مواج یکی رفت پایین و پایین و پایین‌تر و به ریشه‌هاش رسید... همین. @nnaasskk
۸ بهمن ۱۴۰۱
Mohsen Chavoshi Amir e Bi Gazand [ musicmedia.ir ]128.mp3
4.01M
محسن چاوشی || جز این نیست که، من اسفل تو معلایی... عید بر همه مبارک؛ عید کم است، همه جهان من امشب است و فردا. . . .   دل دردمند ما را که اسیر تست یارا بوصال مرهمی نه چو بانتظار خستی... @nnaasskk
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
____________ همان‌طور که هر صبح، خورشید از پنجره چپ آشپزخانه‌مان می‌تابد روی سانس قدکوتاهِ روی پیشخوان و بعد سایه‌اش گنده‌تر از خود واقعیش روی ستون، همان‌قدر که خورشید هر روز تکرار می‌شود و باز تکرار می‌شود، معلوم است که تو بزرگترینی. همین‌قدر بدیهی، همین‌قدر همیشگی! من به بزرگی تو مؤمنم و به کوچکی خودم، و به بزرگی هر آنچه به نیت نزدیکی به توست مثل انقلاب ۵۷، و به کوچکی هر آنچه مقابل توست مثل دشمنان آن. من به بزرگی تو مؤمنم. همین. @nnaasskk
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
۲۲ بهمن ۱۴۰۱