سفرنامه لبنان
قسمت نهم
«بانو سونیا ۱»
دیشب را در خانه «بانو سونیا» خواهر «شهید رمزی» بودیم.
بعداً مفصل درباره برادرشان مینویسم.
از این خانم و همسر بزرگوار شان و فرزندانشان هر چه بگویم کم است.
بانویی که الان از محورهای خدمت به مهاجرین جنوب لبنان است. «مادر مهاجرین»
در یک خانه نزدیک به ۱۰ خانم و ۵ ۶ آقا که هر کدام حداقل یکی از عزیزانشان را به جز زندگی و خانه شان از دست داده اند، با هم زندگی میکردند.
غیر از مهمان هایی که می آمدند و میرفتند! یا به اصرار صاحب خانه می ماندند و به این جمع اضافه میشدند مثل ما.
چقدر مفهوم اصبروا و صابروا و رابطوا در بین این مجاهدان درک شدنی شده بود.
آنجا که خودت عزیزت رفته است، خودت از اقوامت و برادرت و خواهرت بی خبری، مدام صدای موشک می آید و معلوم نیست شاید هدف بعدی خانه تو باشد، تازه باید چند نفر دیگر که مثل تو هستند را کنار خودت اسکان بدهی و چندین روز...
با خودم فکر میکردم یک جمع کوچک خانوادگی در خانواده خودمان، اگر خانه مان را هم از دست نداده باشیم،به خاطر از دست دادن عزیزی خدای نکرده داغی بر دل نداشته باشیم، اعصابمان سر جایش باشد و همه چیز فراهم، چند روز میتوانیم همه در یک خانه زندگی کنیم ؟! کنارهم بنشینیم و بخوریم و بلند شویم و...
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت دهم
«بانو سونیا ۲»
وارد خانه که شدیم خیلی شرمنده شدم.
سر سفره ۷ ۸ خانم در حال غذا خوردن.
با خودم گفتم چقدر بد موقع آمده ایم. مهمان دارند و ما ناخوانده آمده ایم.
کنارشان روی مبل هایی که چینشش باعث دو بخش شدن سالن خانه شده بود نشستیم.
یک بخشِ سالن برای صرف غذا و بخشی هم به اصطلاح پذیرایی و گفتگو و...
و از هر چه دلتان بخواهد مخلصانه پذیرایی مان کردند و بعد هم که غذای خانم ها تمام شد نوبت آقایان و صرف غذای ما.
نمیخواهم بگویم مثل اربعین و پذیرایی عراقی ها، خیلی خیلی فراتر از آن. درست مثل یک مهمانی رسمی برای عزیزترین هایمان.
فقط فرقش این بود که این عزیزان مهمان یک شبه نبودند. و یک خانواده هم نه.
بانو سونیا خانم ها و بچه ها و آقایان را معرفی کردند.
ایشان مادر شهید ... است ، ایشان خواهر شهید...، این دوتا بچه های شهید ... هستند، این پسر هم پدرش و هم خواهر و برادرانش شهید شده اند😭
دو سه مرد هم در خانه بودند که صحبت نمیکردند و خیلی آهسته و صرفا سه چهار جمله ای اکثرا با اشاره.
اولش فکر کردم صدایشان به خاطر شیمیایی و... از بین رفته است. لحظاتی رد نشده بود که فهمیدم نه!
به خاطر موبایل های همراه ماست.
با اشاره به ما فهماندند که نمیتوانند صحبت کنند چون همراه ما تلفن است و شنود و قطعا دشمنی که منتظر است او را از روی صدایش ردیابی کند.
ادامه دارد...
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه بیروت
قسمت یازدهم
«سوختیم...۱»
امروز را فقط سوختیم. نه در آتش بعضی خانه های ضاحیه که هنوز از موشک های دیشب میسوزد، در گلزار شهدای حزب الله.
کنار مزار شهید فؤاد شکر.
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه بیروت
قسمت دوازدهم
«سوختیم...۲»
امروز را فقط سوختیم. نه در آتش بعضی خانه های ضاحیه که از موشک های دیشب میسوزد، در گلزار شهدای حزب الله.
عکس دو دختر بچه را روی مزار شهیدی دیدم 😭
اولش گمان کردم لابد عکس دخترهایش است که رو مزارش گذاشته اند تا مشخص شود دو فرسته یتیم شده اند.
در بین اشک ها اسم هایشان را کنار اسم شهید دیدم.
انگار یتیم نشده اند. الحمدلله انگار...😭
دو سه مزار آنطرف تر مادر، دختر و پسر و نوه شان در یک مزار😢
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه بیروت
قسمت سیزدهم
«سوختیم...۳»
امروز را فقط سوختیم. نه در آتش بعضی خانه های ضاحیه که از موشک های دیشب میسوزد، در گلزار شهدای حزب الله.
آنجا که همسر شهید با دخترش سر مزار شهیدشان آمده بودند و اشک میریختند.😢
مجاهدین حزب الله یکی یکی جلو می آمدند و تسلیم میگفتند.
صدای ناله مادری بلند شد؛ بالا سر قبری خالی شروع کرد به گریه و پسر شهیدش که هنوز دفن نشده بود را صدا میزد و نوحه میکرد😭 نمیدانم منتظر پیکر پسرش بود یا اصلا خبری از او داشت یا نه...
دردناکتر آنجا بود که آن همسر شهید که بر سر مزار شوهرش اشک میریخت اشک هایش را پاک کرد و به دخترش گفت که بلند شو و اشک هایت را سریع پاک کن.
آمدند و این مادر که بیتاب تر بود را در آغوش گرفتند تا آرام ش کنند.
آخر تو که خودت تازه همسرت را از دست داده ای و دخترت جلوی چشمانت برای پدرش اشک میریزد...
چه میگذرد در این عالم....
این ها کجایند و ما کجا؟
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه بیروت
قسمت چهاردهم
«سوختیم...۴»
امروز را فقط سوختیم. نه در آتش بعضی خانه های ضاحیه که از موشک های دیشب میسوزد، در کنار آوارهایش
خرابه ها یک شکل نیستند
بین آن ها فراوان تکه های زندگی های مختلف را میبینی
که معلوم نیست صاحبانش الان کجا هستند، اصلا هستند؟!
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
▫️قرآنی که سوخته و فقط همین یک آیه مانده.
▪️منتظر چکش ابراهیمی ولی الله هستیم.
وقتش میرسد ان شاالله
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفرنامه لبنان
قسمت پانزدهم
«لبنان زنده است، ضاحیه زنده است»
چقدر زیباست که بین آن همه آورهای ضاحیه و خانه هایی که مدت هاست ترک شده اند، ناگهان صدای «أشهد أن علی ولی الله» اذان از مسجد سیده زینب سلام الله علیها بلند شود؛ حتی اگر کسی نباشد که در آن مسجد بزرگ نماز بخواند.
عجب اذان دلچسبی. شیرین ترین اذانی که شنیده ام...
فکر نمیکردم روزی شنیدن اذان اینقدررر برایم دلنشین شود.
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت شانزدهم
«آنجا که باید»
دیشب صدای چند انفجار از منطقه ضاحیه آمد.
ضاحیه ای که تقریبا اکثر جمعیتش به نقاط دیگر لبنان هجرت کرده اند و خانه هایش خالی از سکنه است.
خبر رسید که کمیته امداد امام خمینی ره را هدف گرفته اند.
میدانند کجا را بزنند.
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت هفدهم
«صدقه میماند»
انگار نه انگار ساعاتی قبل، کمتر از ۱۵ متر آنطرف ترش موشکی ساختمان کمیته امداد را هدف قرار داده و...
بین خروارها آوار سرپاست. و دوتا دست که یک خانواده را در آغوش گرفته و از دل آوار خارج شده مثل یک قهرمان 😅
انفاق ماندگار است در دنیا و آخرت 😅
🔻میتوانید برای کمک به مردم مظلوم لبنان و مهاجرین از راه های زیر استفاده کنید👇
پرداخت کمک های نقدی
6037997521655820محمدصادق کوشکی @msadeg_kooshki تحویل طلا در اقصی نقاط کشور 🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت هجدهم
«پدر بزرگ»
«تقریبا ۴۰ روز پیش بود که شنیدم از جنوب لبنان عده ای به شهرمان آمده و وسط میدان نشسته اند و منتظر، که جایی پیدا کنند.
از خانه خارج شدم تا سراغشان بروم و کنار ۵، ۶ نفری که هفته قبل ترش آمده بودند اسکانشان دهم.
به خانه برنگشته بودم که صدای موشک بهت زده ام کرد.
دلم لرزید. خانه خودمان بود...
فرزندانم، نوه هایم، مهمانهایمان همه شهید شده بودند. ۱۳ نفر...»
آمده بود سر مزارشان و یکی یکی معرفی شان میگرد.
«۴ فاطمه داشتم که شهید شدند...
حالا از زندگی مان همین یک درخت مانده»
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفرنامه لبنان
قسمت بیستم
«حالا چه میشود»
صبح بود که از همراهمان سوال کردم چرا لبنان که کنار مدیترانه است در این فصل باران نمیآید؟
چند ساعتی نگذشته و اول شب است که صدایی بلند میشود.
میپرسم صدای شکسته شدن دیوار صوتی است؟
میگویند صدای شکسته شدن دیوار صوتی است اما اینبار نه با جنگنده با رعد!
باران بینظیر و بسیار شدید مدیترانه ای.
مثل همیشه به سنت امیرالمومنین زیر باران میروم.
همیشه از باران خوشحال میشوم.
اما حالا دلم گرفته.
باران شدیدی است.
مهاجرینی که هنوز جایی را ندارند و در پارک و کنار خیابان هستند چه میکنند؟
حالا چه میشود؟
یادم می آید در یک حلقه قرآن از بچه ها سوال کردم آیا باد همیشه خوب است و بشارت میدهد؟ (در گفتگویی حول آیه ای از قرآن) آیا باران برای همه بشارتی دارد؟!
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت بیست و یکم
«برویم ایران»
حسین پسری ده ساله که با دو خواهرش و مادرشان از جنوب لبنان به بیروت آمده اند. مثل ما مهمان بانو سونیا هستند و در یکی از اتاق های خانه ساکن اند.
پدرش، برادرش، دایی اش و... همه با هم شهید شده اند.
از آن ها خواستم چند روزی به ایران بیایند، مهمان ما شوند و حال و هوایی عوض کنند.
بچه ها تا شنیدند شروع کردند اصرررررااررر به مادر که به ایران برویم. اشک در چشمانش جمع شده بود و مدام اصرار میکرد برویم...
مادرشان میگفت: به خاطر بچهها به اینجا آمده ایم و الا در جنوب میماندیم. بچه ها میترسند، اصرار داشتند به بیروت بیاییم.
مادرش را رها نمیکرد.
به حسین گفتم حالا عجله نکن مادرت تصمیم میگیرد، فعلا بیا امشب را کنار ما باش و کنار ما بخواب، ایرانی میشوی کم کم😅
دنیا را به او بدهی، گل از گلش شکفت.
تا صبح نخوابید، تا صبح نخوابیدم.
هر بار چشم هایم را باز کردم دیدم به ما خیره شده.
صبح از او سوال کردم حسین چرا نخوابیدی؟ ترسیدی برویم ایران و تو را نبریم؟
گفت: دیروز شنیدم میخواهید فردا از خانه بانو سونیا بروید. من و خانواده هم دوست داریم بیایم...
با خودم گفتم هدیه ای برایش بخرم. نمیدانستم چه دوست دارد.
گفتم حسین اگر پدرت الان کنارت بود از او چه میخواستی؟
گفت: فقط میپرسیدم کی جنگ تمام میشود...😭
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت بیست و دوم
«زینب نصر الله»
زینب خانم یکی از نازحین (مهاجرین) است که همراه خانواده اش به بیروت هجرت کرده اند و الان در یکی از مدارس ساکن هستند.
میگوید اسمم زینب نصر الله است.
از همهی دختران ایرانی که گوشواره هایشان را به من داده اند تشکر میکنم. چند روز است که شروع کرده ام فارسی یاد میگیرم🌸
دخترخانم های ما هم عربی یاد میگیرند؟!
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
سفرنامه لبنان
قسمت بیست و سوم
«حاجّ»
▫️لبنانیها کسی را که نمیشناسند مخصوصا اگر عمری از او گذشته باشد «حاجّ» صدا میکنند.
حاجّ بیش از ۹۰ سالش است و از جنوب لبنان آمده. میگوید عمر من ۱۷ سال از اسراییل بیشتر است. نابود شدنش را هم ان شاالله به چشم میبینم.
میگوید آرزوی من این است خاک پای ایرانیان باشم.
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul
ممنون از لطف همه عزیزان🙏
ان شاالله پر قوت ادامه میدیم💪
🔻نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul