eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
158 دنبال‌کننده
848 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم عیدی مدیر👆 😁
از پشت شیشهٔ پنجرۀ سیسی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریضها و مادربزرگم بودم دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند خیلی نگرانش بودم در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد حمید بود هنوز جرئت نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم حتی تا آن روز نمیدانستم چشمهای حمید چه رنگی هستند گفت: نگران ،نباش حال ننه خوب میشه راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما می.آمد وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: «دکتر هست (یا نه منشی جواب داد برای دکتر کاری پیش اومده .نمیاد نوبتهای امروز به سه شنبه موکول شده. مادرم پیش ما که ،برگشت حمید :گفت زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همین جا بشینید حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام و با خنده گفت: «فرزانه این از بابای تو هم بدتره فقط لبخند زدم خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه روی همسر ایندش حساسه از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم میخواستیم به بازار برویم همانجا از حمید جدا شدیم سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر .رفتیم در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده .بود هوا نه تابستانی و گرم بود نه پاییزی و .سرد آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می تابید. حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دستهایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله ام سر رفته بود این وسط شیطنت حمید گل کرده .بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت و چشمهای من بر میگشت از بچگی همین طور شیطنت داشت یکجا آرام نمی.گرفت با لحن ملایمی :گفتم «حمیدآقا میشه این کار رو نکنید؟ تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم فعل ها را جمع میبستم و شما صدایش میکردم با شنیدن اسم آقای سیاهکالی بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر .رفتیم به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست دکتر که خانم مسنی بود از نسبتهای فامیلی ما پرس وجو کرد. برای اینکه دقیقتر بررسی انجام بشود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم حمید خیلی پیگیر این موضوعات .نبود مثلاً نمیدانست بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
اجازه نده غم گذشته و ترس آینده شادی_کنونی رو ازت بگیره... شب بخیر🌙✨ ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهم سیزدهمون رو با 10 روز تاخیر در باغ سنگی سیرجان به در کردیم😃 شما تا حالا باغ سنگی رفتین؟ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابتدا کلیپ رو ببین و بعد فکر کن چه کاری هست که اگه انجام بدی، تمام خوبی‌هات رو از بین می‌بره😢 🌷 https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
دنیا هیچ تعهدی واسه تکرار هیچ لحظه ای به هیچ کس نداده از ثانیه هات لذت ببر ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدمات مشاوره ای مکتب سلیمانی سیرجان👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موافقین یه اهنگ باهم گوش بدیم😉👇
سلاااااااااام رفقا چطورین چه خبراااا؟ صبح من و ظهر شما بخیر😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودکشی یک عدد تلفن همراه😵 یه انیمیشن خیلی جالب که پیشنهاد میکنم حتما ببینین👆😓 ایده جالبی بود و واقعیت ساده👌 خرید سیاهی وجودمان در رنگینکای مسموم فضای مجازی😞 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ دردناک دختر بچه فلسطینی که ایستادن زیر باران را دوست دارد 😢 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
🥺 داشتن ناخن های بلند و محکم🤏🏼 ───── • ◆ • ───── "¹قاشق غذا خوری لیمو«🍋» و ³قاشق غذا خوری روغن زیتون🍾 باهم ترکیب کنید، یکمـ گرمشون🔥 کنید بعد ناخن💅🏿 هارو به مدت ¹0دقیقع🕑 در ان فرو کنید" بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده ،است ولی من همه اینها را به لطف تعریفهای ننه دقیق میدانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبتهای سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را از قلم نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد مدام خط میزد و اصلاح میکرد خنده اش گرفته بود و میگفت: «باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید» آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید .آمد آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود دل این را نداشت که من را در آن وضعیت .ببیند با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت .بشود میگفت: «تا سه بشماری تمومه آزمایش را که دادیم چند دقیق نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند ضعف کرده بودم موقع بیرون آمدن حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم من که فردا میرم مأموریت بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر هر وقت گرفتی حتماً به من خبر بده برگشتیم با هم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم. این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم گاهی مثل مرغ سرگنده دور خودم میچرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم میچیدم با خودم میگفتم اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و به زندگی خوب میسازیم به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم .بسازم گاهی هم که به آن فکر میکردم با خودم میگفتم شاید هم جواب آزمایش منفی باشه اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همونجا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون به هیچکس هم حرفی نمیزنیم ما که نمیتونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم به اینجا که میرسیدم رشتۀ چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره میشد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم این دو روز خیلی کند و سخت .گذشت به ساعت نگاه کردم دوست داشتم به گردن عقربههای ساعت طناب بیندازم و این ساعتها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد بعد از یک احوال پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای اصلاً گرفتن آزمایش برویم هر بار دونفریمیخواستیم جایی برویم ام راحت نبودم و خجالت میکشیدم نمیدانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم ولی ته چشمهای هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد نتیجه را که گرفت به من نشان داد گفتم بعداً باید به ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم حمید بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی در ایـن ✨شب زیبـای بـهاری 🌸سلامتی را ✨نصیب خانواده هایمان 🌸دلخوشی را ✨نصیب خانہ هایمان 🌸و آرامش را ✨نصیب دلهایمان بگردان 🌸شـب بـهاریتون زیبـا