eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
162 دنبال‌کننده
837 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقاااا ظهرتون بخیر و شادی💓 خسته نباشید❣ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدل بستن شال ببینیم 😍 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+دوستداران بستنی بیاید جلو ببینم🎺😂 اگه دنبال یه بستنی خونگی هستی که هم تشنگیو عطشتو برطرف کنه و هم خوش عطر و خوشمزه باشه این بستنی نعنایی رو از دست نده😋 مواد لازم : شکر ۳۰ گرم رنگ خوراکی ۴-۲ قطره شکلات خورد شده ۳ ق غ خامه صبحانه ۱.۵ پاکت شربت نعنا ۳۰ گرم ماست ۸۰ گرم ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣 یه طنزی ببینین خستگی امروز رو بشوره ببره... بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
چشم های حمید عجیب میخندید به من گفت: خدا رو شکر دیگه تموم شد راحت شدیم چند لحظهای ایستادم و به حمید گفتم: «نه هنوز تموم نشده فکر کنم به آزمایش دیگه هم باید بدیم ضمن عقد هم باید بریم برای عقد لازمه حميد که سر کلاس از پا نمیشناخت :گفت نه بابا لازم نیست همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «نمی دونم شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره قديمها که کوچک ،بودم یکسره خانه عمه بودم و با دخترعمهها بازی میکردم بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم حمید هم خیلی کم به خانه ما میآمد از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید «دخترم اگه بحث مهریه ،شد چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارۀ این چیزها صحبت کنم نداشتم. :گفتم هر چی شما صلاح بدونید «بابا پدرم خندید و گفت: «مهریه حق خودته ما هیچ نظری نداریم دختر باید تعیین کننده مهریه باشه کمی مکث کردم و گفتم: پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس پدرم یک نارنگی حرفی بزند دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد :گفت توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداشها یا آبجیها مهریشون اکثراً صدو چهارده تا سکه.اس سیصد تا خیلی زیاده اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه همه چیز برعکس شده بود از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود مادرم به جای اینکه طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند به حمید گفت: «فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف ،بزن احتمالاً نظرش تغییر میکنه اونوقت هر چی دو تا تصمیم گرفتید ما قبول میکنیم پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت بیشتر طرف حمید بود تا من در ظاهر میگفت نظر فرزانه روی شما سیصد سکه ،است ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است چایی را که بردم حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می.گیرد گویی تا به حال حمید را ندیده بودم حمیدی که امروز به خانه ما آمده ،بود متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده .بودم او حالا دیگر تنها پسرعمه من ،نبود قرار بود شریک زندگیم باشد چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه .نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان ،بود دستم را گرفت و گفت: «ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاء الله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟ گفتم تا ساعت چهار کلاس برسم خونه میشه چهار و نیم بعدش وقتم آزاده قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده درس که تمام میشد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی دارم، به ساعت برسم. بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
امیدوارم خواب های رنگی رنگی ببینی دوست عزیزم ❤️😍 شب بخیر:)💙 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
سلام سلام دخملاااااا چطوووورین؟😍😘 چند وقت باهاتون حرف نزده بودم حسابیییییی دلم براتون تنگ شده بود🥺😇 شما چه میکنین با یک ماه اخر مدرسه ها؟ معلمای ما که رگباری امتحان میگیرن😩 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی بزنی، چنتا میخوری !؟ 😁🔥 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامانم:یک لحظه برو پیش بچه گریه میکنه😚 من:مامان فقط لحظه یک ها😪 مامانم:باش🙄 نتیجه🥴😢😭 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
وقتی رسیدم ،خانه ساعت چهار و نیم شده بود پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم لباسهایم را که عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم کفشهایی که تازه خریده بودم پایم را میزد احساس میکردم پاهایم تاول زده .است تلویزیون داشت سریال دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند حمید بود؛ درست ساعت پنج آن قدر خسته بودم که کلاً قرارمان را فراموش کرده بودم حمید بالا نیامد و همانجا داخل حیاط منتظر .ماند از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود همان لباسی هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی یک پیراهن معمولی آنهم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود ساده و قشنگ چون از صبح کلاس ،بودم نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکرد این پا و آن پا کردم مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت گفت: پاشو برو ،زشته حمید منتظره بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم باد شدیدی میوزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود با ماشین آقاسعید آمده بود کمی معذب بودم برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی .برویم این طوری راحت تر .بودم طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم «حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم من کـه ،خسته هوا هم که این طوری حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: هوا به این خوبی اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم چند تا مغازه طلا فروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم میاندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده .باشد ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوی خودش را می.گیرد :گفتم چیزی» هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین کمی تأمل کرد و گفت: «آره ولی نمیدونم الآن باید بگم یا نه؟ :گفتم هر جور راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست بگین یک ربع .گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید. روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمیتوانستم انتخاب کنم گفتم: «حمیدآقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین من حواسم پرت شده که شما چی میخوای (بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت میکردم به شوخی گفت: «آخه تأمل من تموم نشده :گفتم ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع به حلقه انتخاب کنم باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده تا موافق ترم تا گفت مهریه یاد حرفهای دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید ،حلقه سر مهریه چانههای آخر را بزند گفتم: «این بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
اونقدری پول داشت که می‌تونست دوتا بیمارستان وباهم بخره بردنش سرد خونه گفتن جا نداریم تا صبح رو زمین موند زندگی کنید شب بخیر🌙✨ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
رفتم سلمونی، طرف گفت: چه مدلی بزنم؟ گفتم: مثل موهای خودت خوبه موهامو از ته تراشید😁 بعد از تو کشو یه کلاه گیس درآورد گذاشت رو سرم😂 یه کم دیر فهمیدم که موهاش طبیعی نیست😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 ❌اگه توام این مشکلو داری این روش رو تست کن❌ من خودم که خیلی روش گیر بودم همش میموند رو هی هم میزدم ما یه سبزی دیگه ام میریزیم که بهش میگن خولیواش من عطر و طعم اونم خیلی دوست دارم🤩
همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم همه فامیلهای سمت مادری من مهریههای بالای پونصد تا سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه دویست تا به شما تخفیف دادم شما هم قبول کن خیرش رو ببینی هیچ حرفی نزد از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت فقط میخواست من راضی باشم این رفتار برایم خیلی با ارزش بود بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقهٔ متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم دوست داشتم با هم صحبت کنیم بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش این طوری حس آرامش بیشتری پیدا میکردم از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان ،کند اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا نکردیم :گفت اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟ خندیدم و گفتم خب این خیابون همش الکتریکیه کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟ مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید آب معدنی هم خرید من با لیوان کمی آب .خوردم به حمید :گفتم و از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب «بخورن تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر گرد موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟ میخواستم اذیتش کنم از او چشم برنداشتم خندهاش گرفته بود نمیتوانست چیزی .بخورد :گفتم من رو که خوب میشناسید گلا بچه شیطونی هستم. بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم میآوردم گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت میدادم طفلی از همه جا بیخبر چنگال رو میذاشت داخل دهانش من هم از گریه آبجی کیف میکردم خاطرات و شیطنتهای بچگی را که ،گفتم حمید با شوخی و خنده :گفت: «دختردایی هنوز دیر نشده شتر دیدی ندیدی میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده نه به باره نه به دارا برید خوب فکراتون رو بکنین خبر بدین بعد از خوردن ،بستنی با اینکه خسته شده بودم ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبتهایش باز شده بود گفت عیدها) که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت وقتی نمی،اومدی حرصم میگرفت ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم میدیدم که از کارت خوشم اومده چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو .بینه راست میگفت عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما میآمد از اتاقم بیرون نمی آمدم برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده پرسیدم وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟ حمید آهی کشید و گفت دست روی دلم نذار من بی خبر از همه جا
شبتون بخیر قشنگا💖✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه ی خانم شهسواری مشاور مجموعه مکتب سلیمانی با پزشکان و روانشناسان بهداشت مرکزی سیرجان مفتخریم به فعالیت های پرشور مشاورین مکتب سلیمانی در دانشگاه ها ی سطح شهر که امروز هم به دعوت دانشگاه علوم پزشکی این جلسه برگزار شد😍 https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
یعنی وقتی زندگی خیلی فشار میارررره ، یادم به این تصویر می‌افته و با خودم میگم میشه با این فشار باز هم حرکت کرد😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصویر بارش دیروز باران در ساحل سرخ جزیره هرمز 🔹️ خاک سرخ جزیره هرمز منظره زیبا و جالبی را از بارش باران به تصویر کشیده است. https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
چیزهای خوب این دنیا بی پایان است🛣 همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جرئت کشف کردن آن ها را بدهی و روزت را با یک لبخند شروع کنی🙃 صبحت بخیر بهترین😘 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91