eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
165 دنبال‌کننده
815 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معنی ستاره ‌روی پرچم اسرائیل چیه؟؟ 🇵🇸🤝🇮🇷
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بله🚶🏻‍♂😔 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم کابل راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بـ البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیماً سؤالی نکنم تا سفارش شیرینیها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیکهای تولد رفتم نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم راستی حمیدآقا شما متولد چه ماهی هستین؟ گفت:به تولد من هم خیلی مونده تولدم چهار اردیبهشته تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال! از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده میرفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه میرفت این پیاده رفتنها برایش عادی بود، ولی من تاب این همه پیاده روی را .نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. حمید هم شیرینی به دست با شیطنت :گفت مَحرم هم که نیستیم دستتو .بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را ،نبیند به خصوص که حمید را خیلیهامیشناختند روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و باهم پچ پچ می.کردند یکی از آنها با صدای بلند گفت استاد) خانومتونه مبارکه حمید را زیرچشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته .بود انگار داشتند قیمه قیمه اش میکردند دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت این بچهها آبرو برا آدم نمیذارن فردا كل قزوین باخبر میشه ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم مادرم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن :گفت الآن دیر وقته ان شاء الله بعداً مزاحم میشم فرصت زیاده موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم «حلقه رو به عمه ،برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم از داخل جيب كتش یک جعبه کادوپیچ درآورد و به سمتم گرفت حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می.داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن ،گذشت چون بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا چقدر قشنگ میگه : والله يعلم ما في قلوبكم حواسم هست چی تو دلت میگذره... شب بخیر رفیق🌑🌙 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امین حیایی یا فرشاد؟😂😂😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تست سوخاری😋• من که عاشقشم شماهم امتحانش کنید🥳 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا ترفند ببینیم✨ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود؛ دقيقاً مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاقهای بالا بودند از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاقها ،بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید ،داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت می.شورند تمام تلاشم را میکردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عروس خانم داداش با شما کار داره چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی ،آمدم حمید با یک سبدگل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم .آمد کت و شلوار نپوشیده بود باز همان لباسهای همیشگی تنش بود؛ یک شلوار طوسی و یک پیراهن ،معمولی آن هم طوسی رنگ پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود سبدگل را از حمید گرفتم بو کردم .گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زد و گفت: «قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی بعد هم گفت « عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاقها دم کشیده بود نیم ساعتی ،گذشت ولی خبری نشد نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمانها هم اذیت نشوند مادرم که به داخل اتاق ،آمد آرام پرسیدم حمید آقا گفت که عاقد ،اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت لابد) دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو مینویسن برای همین طول کشیده مهمانها همه آمده ،بودند اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص میخوردم بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛ من یک ،طرف حمید هم با ،فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها! سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود یک تکه نان سنگک به نشانهٔ برکت یک بشقاب ،سبزی گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود گاهی ساده بودن قشنگ است دست حمید قرآن حکیم بود؛ قرآنی بامعنا و تفسیر خلاصه آن زمان بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا