eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
164 دنبال‌کننده
812 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh43 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امین حیایی یا فرشاد؟😂😂😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تست سوخاری😋• من که عاشقشم شماهم امتحانش کنید🥳 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا ترفند ببینیم✨ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود؛ دقيقاً مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاقهای بالا بودند از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاقها ،بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید ،داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت می.شورند تمام تلاشم را میکردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عروس خانم داداش با شما کار داره چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی ،آمدم حمید با یک سبدگل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم .آمد کت و شلوار نپوشیده بود باز همان لباسهای همیشگی تنش بود؛ یک شلوار طوسی و یک پیراهن ،معمولی آن هم طوسی رنگ پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود سبدگل را از حمید گرفتم بو کردم .گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زد و گفت: «قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی بعد هم گفت « عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاقها دم کشیده بود نیم ساعتی ،گذشت ولی خبری نشد نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمانها هم اذیت نشوند مادرم که به داخل اتاق ،آمد آرام پرسیدم حمید آقا گفت که عاقد ،اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت لابد) دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو مینویسن برای همین طول کشیده مهمانها همه آمده ،بودند اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص میخوردم بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛ من یک ،طرف حمید هم با ،فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها! سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود یک تکه نان سنگک به نشانهٔ برکت یک بشقاب ،سبزی گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود گاهی ساده بودن قشنگ است دست حمید قرآن حکیم بود؛ قرآنی بامعنا و تفسیر خلاصه آن زمان بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا خوبین؟ من اومدمممم خوش اوممدم🙋🏻‍♀🤪 اینجای ما بازم باروون اومد🌧🌫 فکر کنم ایران تازه یادش اومده باید زمستونم بشه🥴😶 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
بچه هااا من نشسته بودم توی اتاقم هوا هم خوب بود پنجره رو باز کرده بودم تو گوشی بودم که یک دفعه https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 برای شنیدن ادامه داستان وارد لینک بالا شوید😂😂 خب میگفتم کجا بودم🧐اهان که یک دفعه صدای شرشر بارون شدید اومد و پنجره هم که باز بود یک دقیقه نشد انگار یک سطل اب ریخته بودن روم سریع پنجره رو بستم و قضیه ختم به خیر شد😂😂 ولی خدایا رگباری بستیاا😁خدایا بابت اینهمه رحمت و زیبایی که توی این دنیا افریدی شکر🥰
یک قاب از کابوس اسرائیل:
👩🏻‍🏭 میخوام بهت بگم اگه مسیری که داری میری سخته! پس احتمالا مسیرت درسته هموار نیست ولی تهش قشنگه چیزای قشنگ اصولا سخت بدست میان و ته این مسیری که داریم میریم موفقیت وایساده و بهمون لبخند میزنه ما لایق اون لبخندیم لایق لبخند روی لب خانواده لبخند روی لب کسایی که دوستشون داریم! لبخند روی لب خودمون که دیدی تونستم🥹 تو خیلی قوی ای رفیق ،پس ادامه بده! اون لبخند افتخار منتظرته، باشه ؟💛 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم،خیلی تشویقم کردو قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند. حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت:این که برای ازدواج فامیلی شماست. منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو می گذروندین. حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید، گفت:مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه. تا این رو گفت در جمع همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم:می دونستم یه جای کار می لنگه، اونجا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خونده نمی شد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن عقد کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و مارا نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را می شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه رو به رویم افتاد. حمید چشم هایش را بسته بود، دست هایش را به حالت دعا روی زانو هایش گذاشته بودو زیر لب دعا می کرد. طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید:عروس خانوم، وکیلم؟. به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم :با اجازه پدر و مادرم و بزرگتر ها بله. بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه ادمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفت هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن، با اینکه به هم محرم بودین ولی زیاد نزدیک هم نمیشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکسها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛ یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهر های حمید. با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدم مراسم، چند نفری اسرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم که تا انگشتش را دیدم پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد، موتر یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود! با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم. بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91