eitaa logo
کتاب نو+جوان
679 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
94 ویدیو
3 فایل
✅ معرفی و فروش کتاب های ویژه نوجوانان ✅فروش فقط به صورت غیر حضوری ✈🚚 ارسال به سراسر ایران.
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب نو+جوان
📗کتاب ربات پرنده را دوست دارم کتاب «#ربات_پرنده_را_دوست_دارم» جلد دوم و در ادامه جلد اول «#پرواز_با
✂️برشی از کتاب ربات پرنده را دوست دارم: مهندس من را خواست. رفتم دفترش. با ابروهای بور و کم‌پشتش اخم کرده بود. کمتر پیش می‌آمد که اخم کند. یک دستش را گذاشته بود روی دهانش، به نقطه‌ای خیره شده بود و با انگشتهای دست دیگرش روی میز ریتم گرفته بود. ژستی که گرفته بود، یک چیزی بود شبیه آژیر قرمز؛ بااین حال انگار هنوز دقیقاً تصمیم نگرفته بود چه بگوید یا چه کار کند. حس می‌کردم خیلی جو سنگین است و گزارش‌های بدی بهش رسیده است. بالاخره نگاهش را به طرف من چرخاند. خب، تعریف کن ناصر. جریان عباس با تو چیه؟ جا خورده بودم. آب دهانم را قورت دادم. نباید کم می‌آوردم یا کاری می‌کردم که مهندس احساس کند همه چیز گردن من است. دو دستم را مثل کسی که دعا می‌کند، آوردم بالا. هیچی مهندس. مگه کسی چیزی گفته؟ 🆔@noketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗کتاب محمد جواد و شمشیر ایلیا 👌انس دادن با ، اونم تو این زمونه کار ساده‌ای نیست. باید اون‌قدر برای بچه‌ها جذابش کنیم که قابل رقابت با داستان‌ها و کاتون‌های تخیلی بشه. 📖کتاب «» اولین با رویکرد آموزش به نوجوون‌هاست که در کنار تخیل‌هاش، مفاهیم قرآنی رو هم به بچه‌ها می‌شناسونه. رویکردی که تازگی و بودن، شاخصه اصلی آن است. محمدجواد به /قرآن می‌رود و در آنجا با شخصیت‌های زیادی آشنا می‌شود؛ شخصیت‌هایی که هر کدام قسمتی از خمیر وجودی محمدجواد را تغییر می‌دهند. 🧑🗡🧑🗡🧑🗡🧑🗡🧑🗡🧑 🔺فضای فانتزی کتاب کاملا ایرانی و بومی هست و مناسب برای بچه های ۹ تا ۱۳ سال ✍نویسنده: فاطمه مسعودی 📖تعداد صفحات: ۲۲۰ صفحه ▪️ناشر: کتاب جمکران 💰قیمت: ۱۲۵.۰۰۰تومان 🎁قیمت با تخفیف: ۱۲۰.۰۰۰تومان 🧑🗡🧑🗡🧑🗡🧑🗡🧑🗡🧑 🛍خرید آنلاین از طریق سایت باسلام👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/129810?ref=830y 📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇 👤@Milad_m25 🔸کتاب نوجوان👇 🆔@noketab
✂️برشی از کتاب محمدجواد و شمشیرایلیا: محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پله‌ی بعدی پله‌ی امتحان بود، پله‌ی هدایت، پله‌ی عشق، پله‌ی نور… همه‌چیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان می‌داد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. 12شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشم‌هایش را بست و با صدایی رسا گفت: «یا امامِ زمان!» همه‌چیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است. وقتی چشم‌هایش را باز کرد. دستانش میله‌های دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. به‌دنبال مرد سبزپوش می‌گشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازه‌ی بهشت قرار داد و با دلهره‌ای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همه‌جا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گل‌های بهشتی همه جا را پر کرد. از شدت نور نمی‌توانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد می‌تواند چشم‌هایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را به‌خاطر نمی‌آورد. 🆔@noketab