eitaa logo
گلچین نکته های ناب
1.8هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
16هزار ویدیو
74 فایل
خوش آمدید بزرگواران نشر صدقه جاریه🌴💎🌹💎🌴 #آقا_تنهاست کانال شعرمون @Yas8488 خادم @Yasamanha @YaAbootorab8488
مشاهده در ایتا
دانلود
میگما گاهے باید غرور را ڪنار بگزاری و خدا را صدا بزنے او نیاز ندارد ..! تو نیاز داࢪی ..! 🌴💎🌹💎🌴
در هر تپش قلبم حضور معبودیست که بی منت برایم خدایی می کند بی منت می بخشد و بی منت عطا می کند ای همه هستی... ای همه شکوه... ای همه آرامش.... امواج متلاطم درونم را ساحلی. نیست جز یادت.... و غوغای روح بی پناهم را پناهی 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باور کن تنهایی توجیهی برای گریه نیست که تتهایی غم نیست و باور کن انسان از نبود ایمان از گم شدن در بی ایمانی خویش باید گریه سر دهد که بی ایمانی بزرگترین غم هاست 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
بارالـها از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم،نكند فرق به حالم ... چه براني ،چه بخواني،چه به اوجم برساني ، چه به خاكم بكشاني… نه من آنم كه برنجم، نه تو آني كه براني...نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم،نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي، در اگر باز نگردد، نروم باز به جايي پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي كس به غير از تو نخواهم چه بخواهي چه نخواهي... باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروردگارا کسیکه در دامان تو پناه گرفت، طعم بی‌پناهی را نمی‌چشد هرکس که مدد ازتو گرفت بی‌یاور نمیماند آنکه به تو پیوست،تنها نمیشود خداوندا کنارم باش قرارم باش و یارم باش @Noktehhayehnab گلچین ناب
فهمیدن یک زن سخت نیست زن سـراسـر ناز اسـت و نیاز گریه ها،خنده ها حرفهایش تنها برای مردش هست... او عشق می خواهد سینه ای مردانه شانه ای برای تکیه دادن اگر زنی عاشقانه دوستت دارد خود را مالک تمام دنیـا بـدان... @Noktehhayehnab گلچین ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق شوید؛ شبیه علی علیه السلام مثل بی بی فاطمه الزهرا سلام الله علیها @Noktehhayehnab 🌴💎🌹💎🌴
هدایت شده از کافه شعر و ادب
مولود کعبه آیتی از آیتش آمد به دنیا کِردگار داد احمد را برادر از خودش پروردگار داد فرمانی به مادر تا رود سوی خدا شد شکافی داخلِ دیوارِ کعبه، منتها! بعد از این آیت دگر بابش به قفلش وا نیافت شد ثَلاثَت یَوم، تا بارِ دگر جایش شِکافت سیزده از اولِ ماهِ رجب آمد بُرون او نگوید با کسی در کعبه از سِرِّ درون سیزده نحس است،؟اینها هم بُوَد مکرِ یهود کینه دارند از علی، چون او درِ خیبر گشود فاطمه بنتِ اسد با گوهرش آمد ز جا شاد شد بوطالب از دیدار او بی منتها داد نامش را خدا از نام خود اعلی' سرشت تا شود اندر زمین این جلوه اش همچون بهشت داد حیدر را خدا از سرِّ خود اَندر نهان از ازل تا آخرش باشد علی اَندر جهان پهلوانی برتر از حیدر نیامد بر زمین تا جهان باشد فقط حیدر امیرالمومنین خاک هم در دست او باشد ثواب اندر ثواب داد احمد کُنیه اش نزد خلایق، بو تراب بعدِ احمد بهترین خلق خدا حیدر بوَد همسرش هم بهترین خلق خدا کوثر شود بهترین زوج دو عالم نسلشان هم برترین یازده تاجِ سر از کُلِّ جهان ، نیکوترین این یکی باشد کریمِ اهل بیت، آقا حسن دیگری ارباب ما، مظلومِ عالم ، یا حسین پنج تن از بهترین مخلوقِ عالم، با خدا شُد حسن، زهرا، حسین، احمد ، علی، آلِ عَبا با لباس دین کند حیلت به آیین خدا این عدو تا بشکند نسل حسین در کربلا لیک تقدیر خدا از وعده اش بی منتها زینت این عابدان از کربلا مانَد به جا بو محمد کنیه اش باشد به دشت کربلا تا ببیند باقرش در کربلا، ظلم و بلا جعفری مذهب بوَد، زین پَس نمادِ شیعیان شد احادیثش نماد شیعه در کُلِّ زمان باب او حاجت دهد اندر زمین و آسمان نام او موسی بوَد بابُ الحَوائِج در جهان این ولی نعمت بوَد مشکل گُشا در عالمین آفتاب هشتمین ، موسیَ الرِّضا ، ایران زمین نام او مانند حیدر، شد علی دستِ قضا کُنیه اش هم بوالْحَسن باشد علی موسیَ الرِّضا هرکسی حاجت بخواهد رو کند در این زمین شد مقدَّس بارگاهش در زمان و در زمین میدهد بابش مراد از این دیارِ کاظمین پند و اندرزش، دهم با گوش و جان و با دو عین هادی آمد کار او مثل پدر شد رَهنَما شد هدایت گر به عالَم، مثلِ مصباحُ الهُدی' شد حسن در خانه اش در بین یک لشکر اسیر کرد رَبُّ العالمین نیرنگِ آنها گوشه گیر 🌴🌼🌴 دختری از پادشاهِ روم، مهمان تو شد فاطمه دستش گرفت و همسر و جان تو شد داد رَبُّ العالمین با این عمل، آیت بجا تا یهودیّ و نصارا را بهانه، نا بجا داد فرزندی به آدم ، اصل او از کُلِّ خلق روم و ایران و عرب، مصر و عجم بر دین حق 🌴🌹🌴 سالها از غیبت مولای مظلومان گذشت نا مسلمان از مسلمان ، خود به خود غربال گشت مُنتظِر کُلِّ زمین تا باز گردد جآءِحَق تا شود اندر زمین میعادِ حق، باطل زَهَق تا شود رجعت ، رسد بار دگر نورِ دو عین احمد و زهرا ، علی، آقا حسن ، آقا حسین پادشاهِ کُلِّ عالم ، چارده معصومِ ناب می کند سیصد نفر با سیزده تا انتخاب 🌴💙🌴 لشکری آرَد فراهم تا شود چندین هزار فاتح کُلِّ جهان با لشکرش دارد قرار سالها صَهیون دهد جولان، رسد وقتِ قرار موشک آمد سوی خیبر گفت صَهیون، اَلفَرار یاورانِ حیدر اَندر نیروی قدسش، سوار موشک خیبر شکن نسلِ جدیدِ ذُوالفَقار 🌴🌼🌴 ترس اَندر جانِ صَهیون می شود لَیل و النَّهار لا فَتا اِلّا علی لا سَیف اِلّا ذوالفقار کُلِّ عالم از پس دیگر کند پاک و سوا شیعه شد اندر جهان نامش فقط دین خدا مُسلِما هستند ایشان بر دوعالم مقتدا کُلُّ یَومٍ عاشِراً ، یا کُلُّ اَرضٍ کربلا مسلم عسکری زاده ۲۶.۱۰.۱۴۰۲ لارستان 🌴🌼🌴 @Yas8488
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 طواف مدرن در طبقه دوم مسجدالحرام!!! ببشتر تداعی‌گر شهربازیه تا طواف! 🤔😐🤦‍♂ 🌴💎🌼💎🌴 @Noktehhayehnab
🌹ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ امام باقر فرمودند: ابليس چهار مرتبه فریاد بلند کشیده است : روزی که مورد لعن خداوند قرار گرفت، روزی که از آسمان ها به زمین فرستاد شد روزی که پیامبر صلی الله علیه و اله مبعوث شد ، روز غدیر خم ( که امیرالمومنین علیه‌السلام منصوب شد ) ،📓بحارانوار : ج ۳۷ ص: ۱۲۱ @Noktehhayehnab گلچین ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آیت الله العظمی سید باقر درچه ای : 👌 هر کاری که در دنیا برای امام حسین (علیه السلام) انجام دادم به محض ورود به برزخ برایم تلافی کردند. @Noktehhayehnab گلچین ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده بریتانیایی نوشته بود: هميشه اين واقعيت كه چرا كعبه زادگاه امام علی شد، ذهنم را مشغول و متعجب می‌كرد تا اينكه پاسخم را در ماجرای ازدواج آن حضرت پيدا كردم! «حالا كه عـــــــــروس از خانه‌ی پيامبر است، خدا هم دلـــــش می‌خواست داماد از خانه‌ی خودش باشد!» 🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 @Noktehhayehnab 🌴💎📚💎🌴
🦋 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام_حسن (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم_اهل_بیت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» روایت عاشقانه عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 @Noktehhayehnab 🌴💎📚💎🌴
🦋 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 @Noktehhayehnab 🌴💎📚💎🌴