.
خبر رسید به یزید و گفت: باباش رو براش ببرید
سر آقا رو با یه پارچہ روش آوردن گذاشتن جلو بچہ
خانوم پارچہ رو ڪنار زد و سر باباش رو دید و بغلش ڪرد
.
.
شروع ڪرد حرف زدن باهاش و صداے گریہ هاش بلندتر شد:
بابا جان ڪی صورتت رو با خونت رنگ ڪرده؟ بابا جان ڪی رگ هاے گردنت رو بریده؟ بابا جان ڪی منو تو بچگیم یتیم ڪرده؟ بابا من ڪہ یتیم شدم ، حالا به ڪی پناه ببرم ، ڪی حواسش بهم هست؟
.
.
اینقدر بچہ گفت و گفت و گفت و گریہ ڪرد تا صداش آروم شد و ساڪت شد
همہ خیالشون راحت شد ڪہ خوابید
.
.
ولی وقتی اومدن ڪنارش دیدن از گریہ و غم از دنیا رفتہ
شهید غم خانوم رقیہ رو شبونہ غسل دادن و توے همون خرابہ شام خاڪش ڪردن
.
.
همچین ڪہ روح از بدن این دختر جدا شد، زینب فرستاد برید یہ غسالہ خبر ڪنید، اومدند در خونہها رو زدند، یہ دفعه برگشت گفت: خانم میگن ما فقط مسلمان غسل میدیم، یڪی نگفت: این نوهے پیغمبره
.
.
یڪی پیدا شد، اومد همچین ڪہ خواست غسل رو شروع ڪنہ، همچین ڪہ خواست لباس رو از بدن جدا ڪنہ، سرش رو انداخت پایین از خرابہ بره، خانم فرمود کجا میرے؟خانم این بچہ چہ دردے داشتہ؟ همہی بدنش ڪبوده، همہ بدنش زخمہ، گفت: اینها جاے تازیانہ است
.
.
اینجا یہ غسال بود دست از غسل برداشت، یہ جا هم بود امیرالمؤمنین
اسماء میگہ دیدم غسل نمیده، رفت ڪنار دیوار، میگہ: وای خانمم، اسماء بدن ڪبوده
.
.
محفل به پایان رسید...
اونایی ڪہ التماس دعا گفتند رو مد نظر داشتہ باشید،مریضها، ریشه ڪنی دشمنان شیعہ
منہ حقیر رو هم دعا ڪنید😔
.