4_6037545152732465394.mp3
6.47M
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ،
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شرح دعای روز سوم ماه مبارک رمضان،
سخنران : مرحوم آیت الله مجتهدی،
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ.
------------------------------------
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
📆 جمعههای عمر من در حَسرت دیدار تو رو به پایان میرود
🙏 یا صاحب الزمان
بہ سومین روز ماه بندگی سوگند
دوچشم نوکرتان مات رقص پرچم توست
ز نوکران قدیم رقیہ ساداتم ..
دلم اسیر شبِ سوم محرم توست ..
کانال ساکنین کربلا
@nooralzahra5
4_5841357995908270265.mp3
19.43M
🌿زیارت آل یاسین 🌿
🎤با نوای علی فانی
امام زمان علیه السلام فرمودند:
هر زمان قصد کردید به سبب ما، به سوی خداوند و به سوی ما توجه کنید، بگوئيد :
سلام على آل یس...
📚الاحتجاج طبرسی ج۲ ،ص۴۹۲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ضمن عرض سلام وادب واحترام وآرزوی قبولی طاعات وعبادات همه ی عزیزان به استحضار میرساند،در پی فراخوان ودعوت به همراهی اعضای محترم کانال برای پیوستن به پویش همدلی،با کمک های نقدی شما بانیان خیر،توانستیم 350عدد مرغ(هرخانواده۳عدد) خریداری نماییم و در طول دو روز بین خانواده های نیازمند توزیع نماییم. خداازهمه ی بزرگوارانی که ما را در این طرح یاری نمودند،قبول نماید وجزای خیر در دنیا وآخرت به همه عنایت فرماید.
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیست_و_پنجم
حبیب الله
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیست_و_ششم
نماز شکر
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷