eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و چهارم از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده‌اش را پیش من خالی کرد: «ذلیل مرده خیلی آتیش می‌سوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش می‌زنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!» که او هم گریه‌اش گرفت و ناله زد: «ولی می‌ترسم! می‌ترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده‌ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمی‌کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری‌اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه می‌چرخید و نمی‌دانستم چه کنم، نه می‌توانستم بپذیرم خانه‌ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می‌آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه‌های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر می‌لرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک‌هایش را پاک کرد و لابد نمی‌دانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: «دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (علیه‌السلام)! میگن امام جواد (علیه‌السلام) گره‌های مالی رو باز می‌کنه! تو رو به جان جواد الائمه (علیه‌السلام) در حق این دختر من خواهری کن!» هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسل‌ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی‌اختیار لب گشودم و بی‌پروا رخصت دادم: «باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت می‌کنم. ان‌شاء‌الله که راضی میشه...» و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!» در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: «ان‌شاء‌الله که همسرم رضایت میده!» و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد: «خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت می‌خوایم.» از شادی نوعروسانه‌ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: «باشه عزیزم! ما ان شاء‌الله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می‌کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!» صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می‌زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی‌شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: «امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می‌کنید یه جایی رو پیدا کنید؟» و نمی‌دانم به چه بهانه‌ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: «خدا بزرگه حاج خانم! ان شاء‌الله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!» و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: «حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!» و من بابت کاری که برای خدا می‌کردم، دیگر جریمه نمی‌خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: «این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می‌کنیم. خیالتون راحت باشه!» و خدا می‌داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد: «ان شاء‌الله هر چی از خدا می‌خوای، بهت بده! ان شاء‌الله به حق همین امام جواد (علیه‌السلام) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!» و تا وقتی از در بیرون می‌رفت، همچنان برایم دعا می‌کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده‌اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت‌الکرسی می‌خواندم تا دلش راضی شود.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و پنجم با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می‌کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه‌ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می‌رفت و نگران پایه‌های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی‌خواستم فریب وسوسه‌های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. می‌دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده‌ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می‌زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می‌شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد. ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیه‌السلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می‌درخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده‌ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: «مجید جان! من خوبم! تو رو که می‌بینم بهترم میشم!» و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم می‌لرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی‌های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم: «مجید! میگن امام جواد (علیه‌السلام) مشکلات مالی رو حل می‌کنه، درسته؟» برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «تو از کجا میدونی؟» همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش می‌کردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: «نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنی‌ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی می‌کنم!» از حاضر جوابی رندانه‌ام خندید و باز نمی‌دانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: «خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیه‌السلام) شیرینی گرفتی، درسته؟» از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: «چی می‌خوای بگی الهه؟» ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمی‌دانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: «یادته من بهت می‌گفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته می‌گفتم این گریه زاری‌ها یا این جشن گرفتن‌ها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت می‌گفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟» و خیال کرد باز می‌خواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: «خُب منم بهت جواب می‌دادم که همین مراسم‌های جشن و عزاداری خودش یه بهانه‌ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهم‌السلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!» و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده‌ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه‌اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: «پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیه‌السلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»
هیئت نورالزهرا(س)
📌 قدردانی ▪️ پدرِ امام زمان مظهر تلاش بود... ٢٨ سال بیشتر نداشت که به شهادت رسید. کوتاه اما بسیار با برکت... ▫️ تلاشهای بی وقفه ایشان در این سالها شامل: ١- کوشش های علمی (تربیت دانشمندان شیعه) ٢- ایجاد شبکه ارتباطی با شیعیان ٣- فعالیت های سرّی سیاسی ۴- حمایت و پشتیبانی مالی از شیعیان ۵- تقویت سیاسی عناصر مهمّ شیعه ۶- استفاده گسترده از آگاهی غیبی ٧- آماده سازی شیعیان برای دوران غیبت و هزاران تلاش بی وقفه دیگر... ❓ سوال: همه و همه جز برای رستگاری ماست؟ ▫️ با یاری فرزندت، قدردان زحماتت هستیم یا امام حسن عسکری... همان نجات دهنده بشر از دست ظالمان ▪️ شهادتت برای ما تلخ است، اما شروع امامت آخرین حجت خدا، این تلخی را به شیرینی تبدیل کرد... چه شیرین تر که قدردان این همه تلاش باشیم، و چه قدردانی بهتر از بیعت با او... 📆 وعده ما: مراسم همزمان با سالروز آغاز امامت امام زمان مصادف با شنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۰ 🎋🎋السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)🎋🎋 🌀مصادف با عید بزرگ بیعت 🌀 💐برگزاری جشن بزرگ بیعت با صاحب الامر (علیه السلام)💐 🚩🚩با حضور : ♻"سرکار خانم وسیله"♻ 🔴زمان: شنبه،۲۴مهرماه ⏳ساعت: از 15 🕒الی 17🕔 🔴مکان: اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها 🔴 ⤵⤵⤵⤵⤵⤵⤵⤵ لطفا از آوردن پسران بالای 5 سال جدا خودداری فرمایید. 🍁💐🍁💐🍁💐🍁💐🍁 @nooralzahra5 نشر دهید⤴⤴⤴⤴⤴
📆 وعده ما: مراسم همزمان با سالروز آغاز امامت امام زمان مصادف با شنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۰ 🎋🎋السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)🎋🎋 🌀مصادف با عید بزرگ بیعت 🌀 💐برگزاری جشن بزرگ بیعت با صاحب الامر (علیه السلام)💐 🚩🚩با حضور : ♻"سرکار خانم وسیله"♻ 🔴زمان: شنبه،۲۴مهرماه ⏳ساعت: از 15 🕒الی 17🕔 🔴مکان: اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها در صورت تکمیل ظرفیت حسینیه، درب ها بسته خواهد شد. 🔴 ⤵⤵⤵⤵⤵⤵⤵⤵ لطفا از آوردن پسران بالای 5 سال جدا خودداری فرمایید. 🍁💐🍁💐🍁💐🍁💐🍁 @nooralzahra5 نشر دهید⤴⤴⤴⤴⤴
🔴مراقب باشید! 🔹 امام خمینی: دست های ناپاکی که بین شیعه و سنی اختلاف می اندازند، نه شیعه هستند و نه سنی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 فرا رسیدن سالروز ازدواج حضرت محمد(ص) و حضرت خدیجه(س) مبارک باد ❣ ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 📹| خودتو دست‌کم نگیر؛ امروز همون شنبه‌ای هست که با همه‌ی شنبه‌ها فرق داره! می‌تونه تو رو تا مقام امام معصوم بالا ببره ❌ اگـــــــر ؛ ..... 🎈
🌴💐🌴💐🌴💐🌴 🌴به مناسبت سالگرد ازدواج و حضرت (س) من خدیجه همسر و همگام ختم المرسلینم گرچه در ثروت ، کلید گنج‌ها بودی به دستم گشت تقدیم محمد روز اول بود و هستم جز محمد از خلایق رشتۀ الفت گسستم جان به کف بگرفتم و دل بر رسول الله بستم هم به عالم هم به جانم پشت دشمن را شکستم آری آری دسـت پیغمبـر بـوَد در آستینم من خدیجه همسر و همگام ختم المرسلینم من تمام هست خود دادم به راه حی ذوالمن تا خدا هم از کرامت هست‌ خود بخشید بر من ریخت دامن دامنم گل ، دست لطف‌حق به دامن بُضعـۀ ختم رُسل ، زهرا مرا شد پارۀ تـن با جمال روی آن گل ، جان من گردیـد گلشن بود حتی در رحم هم صحبت و یار و معینم من خدیجه همسر و همگام ختم المرسلینم می‌دهد تاریخ در هر عصر در عالم ، شهادت من خدا را کرده‌ام پیش از شب بعثت ، عبادت داشتم بر خواجۀ «لولاک» از اول ، ارادت با وصال عقل ، اول یافتم از نو ولادت در همه زن‌های عالم شد نصیبم این سعادت تـا سـر دستم گـل رخسار زهرا را ببینم من خدیجه همسر و همگام ختم المرسلینم من خروشان بحر عصمت ، مادر فُلک نجاتم در کنار خضر رحمت ، روح را عین‌الحیاتم فاطمی خو ، مرتضی توحیدم و احمد صفاتم دین حق شد متکی بر همت و صبر و ثباتم سال عام‌ الحزن شد بر مصطفی سال وفاتم ریخت بـر خـاک لحد ، اشک امیرالمؤمنینم من خدیجه همسر و همگام ختم المرسلینم الغرض تا زنده بودم ، مصطفی را یار بودم بهر حفظ جان او شب تا سحر بیدار بودم جانِ جانِ آفرینش را ز جان غمخوار بودم لحظه لحظه بین مردم ، مورد آزار بودم با جنایت پیشگان پیوسته در پیکار بودم نظم «میثم» شاهـدی باشد ز عزم آهنینم من خدیجه همسر و همگام ختم المرسلینم شعر:غلامرضا سازگار(میثم) @nooralzahra5 🌴💐🌴💐🌴
✅پیامبر اسلام(ص) قبل از رسالت، سفرهایی تجاری به شام داشت که یکی از آنها با اموال خدیجه(س) بود. مورّخان در ارتباط با این سفر چنین نقل کرده‌اند : ابوطالب به پیامبر اکرم(ص) گفت تا به خدیجه(س) پیشنهاد دهد که اموال خود را به او بسپارد تا با آنها تجارت کرده و در سود شریک یکدیگر باشند. پیامبر اکرم(ص) با آن‌که به چنین تجارتی بی‌میل نبود، اما از این‌که خود چنین تقاضایی کند سر باز زد. ابوطالب خود نزد خدیجه رفت و این پیشنهاد را مطرح کرده و گفت : چند برابر مبلغی که به دیگران برای تجارت می‌دهی، به محمد(ص) بده تا تجارت کند. خدیجه گفت : اگر این تقاضا را برای افراد ناشناس می‌کردی، می‌پذیرفتم چه رسد به آشنایی که موجّه است! به دنبال آن، خدیجه(س) مال التجاره‌ای به پیامبر داده و غلام خود به نام مَیْسَرَه را نیز با این سفارش همراهش کرد، تا گوش به فرمان ایشان بوده و احترام حضرتشان را در هر حال مراعات کند. البته، برخی منابع معتقدند که خود حضرت خدیجه(س) پیشنهاد چنین تجارت و شراکتی را به پیامبر(ص) داد و بیش از اموالی که به دیگران می‌داد به حضرتشان ‌پرداخت. این سفر تجاری، حاشیه‌هایی نیز داشت، از جمله آن‌که راهِبی پیامبر(ص) را دید و دانست که او همان پیامبر موعود(ص) است و این مژده را به گوش میسره نیز رساند. پیامبر(ص) در این سفر تجاری بسیار موفق بود. میسره نیز نزد خدیجه(س) رفت و گزارش سفر و ماجرای ملاقات با راهب نصرانی را به اطلاع او رساند. خدیجه به لحاظ نسب، از افراد متوسط جامعه به شمار می‌آمد؛ اما از شرافت‌ مندترین آنان بود و اموال بسیاری نیز داشت؛ به همین دلیل، افراد بسیاری خواهان ازدواج با او بودند. پس از آن‌که سفر تجاری شام نیز با موفقیت و امانت‌داری پیامبر(ص) به پایان رسید، خدیجه(س) دلبسته آن‌ حضرت(ص) شد و شخصی را پیش حضرتشان فرستاد (بدون این‌که بگوید از طرف خدیجه(س) آمده است) تا از میل پیامبر(ص) به ازدواج با خدیجه(س) آگاه شود. حضرت خدیجه(س) وقتی که پیامبر(ص) را مایل به ازدواج دید؛ فرستاده‌ای رسمی را با این پیام نزد حضرتشان فرستاد : «من به سبب خویشاوندى، شرف، امانت، نیک‌خویى و راست‌گویى‌ات به تو راغبم» پیامبر نیز جواب مثبت داد و به همراه ابوطالب و تعدادی از بنی‌هاشم به خواستگاری خدیجه(س) رفتند. در ابتدای مجلس، ابوطالب به ورقة بن نوفل که از بستگان خدیجه(س) بود گفت : 《سپاس مخصوص پروردگار این خانه (کعبه) است، آن‌که ما را از نسل ابراهیم و فرزندان اسماعیل قرار داد و در حرم امنش جای داد و ما را داوران مردم قرار داد و این شهر را برایمان مبارک گرداند. براستی که برادرزاده‌ام با هیچ‌یک از مردان قریش مقایسه نمی‌شود مگر آن‌که از آنان برتر است، با هیچ مردی مقایسه نگردد جز آن‌که از او ارجمندتر است. اگرچه مال کم دارد ولی مال رزقی است بی‌دوام و سایه‌ای است ناپایدار. او و خدیجه خواستار یکدیگرند. ما نزد تو آمدیم تا او را البته با رضایت و به دستور خودش از شما خواستگاری کنیم. مهر هر مقدار بخواهید، نقد و نسیه آن برعهده من است. به پروردگار این خانه سوگند او آینده‌ای درخشان و آیینی فراگیر و دیدگاهی عمیق دارد.》 در نهایت، این خواستگاری به ثمر نشست و پیامبر با خدیجه ازدواج کردند. 📚منابع : ۱)الطبقات الکبری‏ ابن سعد، ج۱،‌ ص۱۰۴ ۲)البدایة و النهایة دمشقی، ج۲، ص۲۹۳ ۳)مناقب آل أبی‌طالب(ع) ابن شهر آشوب، ج۱، ص۴۱ ۴)تاریخ الامم و الملوک طبری، ج۲، ص۲۸۱ ۵)انساب الاشراف بلاذری، ج۱، ص۹۸ @nooralzahra5
⚜ ⚜ ☘❣☘❣☘❣☘ ❣پیوند آسمانی ❣ ☘آسمان می خندد این اتفاق زیبا را و زمین کل می کشد این پیوند آسمانی را. ❣چه طرب انگیز است آفتاب امروز مکه! چه روح فزاست هلهله ممتد نخلستان های عرب! ☘چشم های ملایک، با لهجه ای بارانی شادباش می گوید این وصلت خوش آیند را. ❣امشب، شب ازدواج ملکه حجاز است؛ اما نه با شاهزادگان یمنی و نه با تاجران مکی؛ با کسی که پادشاه بی تاج و تخت زمین و آسمان است. ☘با کسی که تمام کائنات، بهانه خلقت اوست و آفتاب، به طمع دیدار او هر روز طلوع می کند، با کسی که خداوند او را «رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» نامید. ❣خدیجه، به خانه ای می آید که زینتی جز حضور همیشگی ملایک ندارد؛ خانه ای که جز صدای محمد، هیچ موسیقی دل نشینی را نمی شناسد، خانه ای که افق های روشن آسمان،چشم به آستان بی آلایش آن دوخته اند. ☘خدیجه، جان پیامبر می شود. تمام ثروت خود را در محمد خلاصه می کند. ❣و خدیجه به خانه محمد صلی الله علیه و آله می آید تا مرهم زخم های فردای محمد صلی الله علیه و آله شود. https://t.me/nooralzahra5
چطور بچه‌ها رو با امام زمان(عج) آشنا کنیم؟ 🌺 از کودک‌تون بخواید برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) دعا کنه تا امام هم اون رو تو کارهاش کمک کنه. 🌺 نذارید شخصیتی باورناپذیر یا ترسناک از امام زمان (عج) تو ذهن کودک شکل بگیره. 🌺اجازه بدید کودکان درباره احساس خودش به امام زمان(عج) صحبت کنن. 🌺 احادیث امام زمان(عج) رو در قالب نقاشی به کودکان یاد بدید. 🌺 روزهای خوش ظهور امام رو با موضوعاتی که برای بچه‌ها آشناست، تصویرسازی کنید. 🌺 مفهوم یاری امام رو با انجام کارهای خوبی مثل احترام به بزرگترها، درس خوندن و کمک به همنوع پیوند بزنید. 🌺 قصه افرادی که با امام ملاقات داشتند رو تعریف کنید و در آخر بگید چه ویژگی‌هایی داشتن که تونستند امام رو ملاقات کنن. 🌺 درباره امام زمان (عج) بیشتر مطالعه کنید تا بتونید به سوالات کودک پاسخ بدید. 🌺 در روزهای مرتبط با امام زمان (عج)، به کودکان هدیه بدید تا این ایام براشون خاطره‌‌انگیز بشه. •••✾