4_5980845554291182078.mp3
14.25M
🎼 #سرود فوق العاده شنیدنی❣
🎧 امشب لبالب می شود دخل همه
🎤 حاج محمود کریمی
#شادمانه_نیمه_شعبان 😍
#اللﮩـم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌸
4_5981302452912130656.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار:
➖ ما چه کاری میتونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟
➖ امروز بزرگترین کمک به امام زمان(عج) چه کاری است؟
#کلیپ_صوتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «چه جوابی داریم؟»
❓ فرض کنید این اتفاق بیفتد... چه جوابی داریم؟
🌸 ویژهٔ #نیمه_شعبان
#ThePromisedSaviour
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با قرآن باید به امام نزدیک شد...
بدون قرآن نمی شود به امام نزدیک شد...
#استاد_اخوت
اللهم عجل لولیک الفرج
میلاد امام زمان (عج) مبارک باد🌱
#یارقیہ_بنٺ_الحسین 🌿
در دفتر شعرِ کربلا این خاتون
عمریست به «دُردانه» تخلص دارد
بالای ضریح او مَلَک حک کرده
در دادن حاجات تخصص دارد
#الدخیلڪ_یا_رقیه🌹🍃
❣
▫️گدا اگر خوشروزی باشد در خانه را که میکوبد دختر کوچولوی خانه در را باز میکند.
آن موقع است که تا چیزی برای گدا از پدر نگیرد دستبردار ماجرا نیست.✋
این روزها چقدر خوشروزی هستیم که درِ خانهی ارباب را رقیّه برایمان باز میکند.
سهساله حسین!
ما گدایان قدیمیِ این خانهایم.
دعاهای فرجمان را آوردهایم تا از بابا آمین بخواهی.🤲
ما منتظریم...
❣ ❣
🌸🍃
سلام همراهان عزیز،😊✋
رمان آوردم براتون، چه رمانی!!!!
فقط لازمه چند نکته رو بدونین
داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است.
نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن...
ولی
آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن.
🌸🍃
مقدمه نویسنده #شهیدطاهاایمانی:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ...
و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ...
و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...
با تشکر و احترام
🌷سید طاها ایمانی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته🌷
قسمت #اول؛ دهه شصت...نسل سوخته
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته...
ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ...
دل خانواده ها رو سوزوند ...
جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ...
بی ریا ...
مخلص ...
با اخلاق ...
متواضع ...
جسور ...
شجاع ...
پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
👣"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...👣
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
ادامه دارد....
🌷نويسنده: #شهیدسيدطاهاايماني🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دوم
غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ...
👈منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... 👉
اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن
مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذر می خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ...
شهیدی رو می شناختید؟ ...
شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
ادامه دارد.....
🌷نويسنده: #شهیدسيدطاهاايماني🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی بر می گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
▫️فرازی از مناجات شعبانیه امیرالمومنین علیه السلام:
إِلٰهِى لَمْ يَكُنْ لِى حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلّا فِى وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِى لَِمحَبَّتِك، وَ كَما أَرَدْتَ أَنْ أَكُونَ كُنْتُ...
💬 پروردگارا، هیچ نیرویی ندارم تا خود را بهوسیله آن از عرصه گناه بیرون ببرم،
مگر آنگاه که به وسیله محبّتت (از خواب غفلت) بیدارم سازی.
و (از برکت محبت تو) همانی بشوم که تو می خواهی!
📚مناجات شعبانیه. مفاتیح الجنان.
👈 نیروی عشق این قدرت را دارد که انسان را تغییر دهد و او را شبیه معشوقش کند.
لذا هرچه انسان، در وادی عشق خدا و حجت او پیش برود، به مولایش نزدیکتر و از گناه دورتر خواهد شد.
✋ راه محفوظ ماندن از گناه، غرق شدن در محبت امام زمان علیهالسلام است که همان محبت خداست.👌🏻
وَ مَنْ أَحَبَّكُمْ فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ✨
#دعا_گرافی
#محبت_حضرت
#سبک_زندگی_مهدوی