🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_پنجم
اولین 40 نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...
اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
📌 پیامهای #دعای_افتتاح - قسمت پنجم
📝 فراز ۹
➖ حالا که او مالک است پس دیگران امانتدار هستند و باید طبق رضای مالک اصلی عمل کنند.
«الْحَمْدُ لِلَّهِ مَالِک الْمُلْک»
📝 فراز ۱۰
➖ انسان هر چقدر که گرفتار گناه و لغزش شود، باز هم نباید ناامید شود و باید بداند که فرصت جبران همیشه باقی است؛ چراکه خداوند، بردبار است و در مجازات عجله نمیکند.
«الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی حِلْمِهِ»
➖ بر اساس آیات قرآن کریم، حتی کوچکترین امور نیز از خداوند مخفی نیست و خداوند به همهچیز آگاه است. پس سزاوار است که حتی از کوچکترین گناهان نیز پرهیز کنیم.
«الْحَمْدُ لِلَّهِ... بَعْدَ عِلْمِهِ»
🌙 ویژهٔ ماه مبارک #رمضان
🌺•🍃
یـــکــ دهــــہ رفتـــــ از
این مـــاه مبـــارکـــــ امـــا
قـــدر یک کــربـــ و بــــلا
هـــم نشــــده نوکــــری ام ...
#صلے_الله_علیک_یااباعبدلله❤️
💟 @nooralzahra5
#یاحضرت_زینب_سلام_الله_علیها
سحر یازدهم، روضه ی ناموسِ خدا ...
من بمیرم که تو را سوی اسارت بردند...😭
@nooralzahra5
شاعران! یازدهم خاطره بازی نکنید
غزل هجر اگر هست بخوانید امشب
عدد یازده انگاربه غم گشته عجین
سحر یازدهم ،قافله،صحرا، زینب
@nooralzahra5
🌷 ارباب باوفا !! ... 🍃
شاید امسال بیایم حرمت ، یا شاید ...
سر و کار دل من هست فقط با "شاید"
یک نگاهی به همان برگه بینداز حسین
اصلا افتاده کسی از قلم آقا شاید !!!
فکرش افتاده شبیه خوره ای بر جانم
اصلا انگار ، بدت آمده از ما شاید
یا که یک نوکر زشتی که سیه رو هم هست
جا ندارد وسط آن همه زیبا شاید
ولی ارباب ... اگر زود به دادم نرسی
دگر از دست رود این دل شیدا شاید
باید امروز ، همین حالِ مرا دریابی
مرگ آید به سراغ من و ، فردا شاید ...
... تو نبینی دگر از نوکر بیچاره اثر
آه ، راحت بشوی از منِ رسوا شاید
#دریاب_نوکرت_را
@nooralzahra5
4_5886298931670810771.mp3
4.12M
🔰تلاوت روزانه
🔰جزءیازدهم
🔰کانال 🌙نورالزهرا(س)
@nooralzahra5
✨✨✨✨✨✨✨✨
4_5888550731484496429.mp3
4M
🔰تلاوت روزانه
🔰جزءدوازدهم
🔰کانال 🌙نورالزهرا(س)
@nooralzahra5
✨✨✨✨✨✨✨✨