6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴از مکر معاویه چیزی شنیده اید..⁉️
🔵 معاویه گوسفند کودکان را می دزدید، مردم #فحشش را به امیرالمومنین(ع)می دادند..
🔻این قضییه چقدر شباهت به حال و روز امروز دارد..
@nooralzahra5
4_6008347015866484545.mp3
14.46M
سائلان،
کاسه به دستان،
همگی جمع شوید
مژده دادند ملائک ...
که حسن (ع) می آید...
🎤با نوای کربلایی حسین طاهری
#امام_حسن_مجتبی
هیئت نورالزهرا(س)
دوستان وهمراهان عزیز عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات وعبادات، به استحضارمیرساند، به نیت فرج وسلامتی اما
عرض سلام و تبریک ایام میلادکریماهلبیت(ع)
به استحضار بانیان خیر و همه ی اعضای کانال میرساند،
جهت قربانی،ازطرف اعضای کانال،
مبلغ ❌یکمیلیونوهشتصدهزارتومان❌
جمع آوری شده است.
همانطور که در فراخوان عنوان شده بود،
مبلغ یک میلیون وچهارصد هزارتومان
هم ازقبل جمع آوری شده بود.
باتوجه به قیمت بالای گوسفند،جمع این دو مبلغ(که سه میلیون ودویست میشود)
برای خرید گوسفند،کم میباشد.
لذا افرادی که از این طرح جامانده اند،لطفا مبالغ خود را هرچه سریعتر به شماره کارت زیر واریز نمایند و مبلغ واریزی خود را به شماره تلفن زیر پیامک نمایید.
تلفن ارسال پیامک:۰۹۱۲۴۱۲۳۱۷۴
شماره کارت واریز وجه جهت قربانی:
۶۰۳۷۶۹۱۶۲۸۲۶۳۵۰۱
4_5895488117279817975.mp3
3.9M
🔰تلاوت روزانه
🔰جزءچهاردهم
🔰کانال 🌙نورالزهرا(س)
@nooralzahra5
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_ششم
آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_هفتم
فامیل خدا
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_هشتم
مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
📌 سفرهٔ کرامتی به وسعت جهان
🌙 نسیم دلنواز عطر رمضان وقتی به میانه میرسد، عطر دلانگیز میلاد فرزندی در خانهٔ مولاعلی و حضرت فاطمه، دردانۀ رسول مهربانیها، مشام جان روزهداران را مینوازد.
🔆 امام حسن، سید جوانان اهل بهشت، نور دیدگان حیدر کرار آمد تا سفرهٔ کرامتی به وسعت جهان بگشاید؛ تا در میان خاندان جود و کَرَم، وجود نازنینش را «کریم اهل بیت» بخوانند.
🌺 صولَت حیدریات، عجیب دیدن داشت. دشمنانت تاب دیدن حریمت را نداشتند. چشمانم را میبندم... روزی را میبینم که با ظهور مولایم در آستان مقدسی که برایت خواهیم ساخت، سفرهٔ کرامت پَهن است و با تمام دلدادگانت، نیمهٔ رمضان را جشن گرفته و در کنارت افطار میکنیم؛ روزی که خیلی هم دور نیست...
🌸 ولادت #امام_حسن مجتبی مبارک باد
📌 پیامهای #دعای_افتتاح - قسمت هفتم
📝 فراز ۱۳
➖ اینکه بدیهای ما برای دیگران آشکار نشده، لطفی از جانب خداوند ستار العیوب (پوشانندهٔ عیبها) است.
«وَ یَسْتُرُ عَلَیَّ کلَّ عَوْرَهٍ»
➖ از خدا بیاموزیم که عیبپوشی ما فقط نسبت به کسانی که رابطهٔ خوبی با ما دارند، نباشد.
«یَسْتُرُ عَلَیَّ کلَّ عَوْرَهٍ وَ أَنَا أَعْصِیهِ»
➖ در شادیها خدای مهربان را از یاد نبریم. یادمان باشد که همهٔ خوشیها و شادیها از جانب او به ما رسیده است.
«وَ بَهْجَهٍ مُونِقَهٍ قَدْ أَرَانِی»
📝 فراز ۱۴
➖ گمان نکنیم که اگر ما دستورات خدا را انجام ندهیم و او را نافرمانی کنیم، نسبت به او بیاحترامی کردهایم. (ضرری به خدا رساندهایم) اما اگر خداوند بین خود و یکی از بندگانش (در اثر گناهان) حجابی قرار دهد، هیچکس نمیتواند این حجاب را بشکافد یا آن را از بین ببَرد. زیرا چیزی را که خداوند قرار بدهد، هیچ آفریدهای نمیتواند آن را بردارد.
«و لَا یُهْتَک حِجَابُهُ»
🔺 ای مگس! عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه توست / عِرض خود میبری و زحمت ما میداری
🌙 ویژهٔ ماه مبارک #رمضان
4_5783087878250695437.mp3
24.08M
#نوحه بسیار بسیار شنیدنی و زیبای کریم اهل بیت آقا جان #امام_حسن_مجتبی(ع)
#شب_پانزدهم_رمضان_المبارک♥️
قربون کبوترای حرمت امام حسن😔
قربون این همه لطف و کرمت امام حسن💚
شنیدم سجیَتُکم الکرم امام حسن💔😭
تو منو رها کنی کجا برم امام حسن؟؟🤲
#بسیار_بسیار_شنیدنی
بانوای گرم
#کربلایی_حسین_طاهری🎤
🌹🍃🌹
🍃
🌹
#لحظاتےازولادتامامحسنمجتبےعلیهالسلام
#اززبــاناســمــاءبــنــتعــمــیـس
#حدیثراحتمامطالعهڪنید
.
.
✍🏼 به سندهاى معتبر از حضرت امامرضا عليهالسّلام روايت است ڪه اسماءبنتعميس گفت:
🔰 چون امام حسن متولّد شد و من قابله او بودم،
🔰حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله آمد و گفت: اى اسماء بياور فرزند مرا.
🔰پس آن حضرت را در جامه زردى پيچيدم و به خدمت حضرت بردم.
🔰رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من نهى نكردم شما را كه فرزندى كه متولّد مى شود در جامه زرد مپيچيد؟
🔰پس او را در جامه سفيدى پيچيدم و به خدمت آن حضرت بردم، پس در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه گفت، سپس نام گذاری نمود.
👈🏼 چون روز هفتم شد، حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله دو گوسفند ابلق «دورنگ» از براى عقيقه او كشت. به اسماء كه قابله بود يك ران با يك اشرفى داد.
🔰سرش را تراشيد و هم وزن با موى سرش نقره كشيد و تصدّق كرد.
🔰سرش را به خلوق كه بوى خوش بود آغشته كرد و فرمود: اى اسماء خون عقيقه را بر سر فرزندان ماليدن از فعل جاهليّت است.
📜 جلاء العیون،علامه مجلسے ره، ص۳۸۰
.
.
#میلادبابرڪتاولیننوهیرسولخدا
#دومـینستارهآسمانامـامتوولـایت #کریماهلبیتامامحسن(ع)برامامزمان(عج)وهمهیمومنینتهنیتباد💚
🆔 @nooralzahra5