eitaa logo
نورالهدی بندرعباس
156 دنبال‌کننده
253 عکس
190 ویدیو
6 فایل
این کانال جهت ارائہ فعالیت هاے‌ کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی بندرعباس می باشد ارتباط‌با‌ما↯ @noorolhoda_bandar
مشاهده در ایتا
دانلود
احتمالا این تصویر را تا کنون ندیده اید... دهه هشتادی‌های در دهه آخر ماه رمضان فروردین ۱۴۰۲👌 اگر این عکس هنجار شکنی یک نوجوان ایرانی بود، همه بچه مذهبی ها دیده بودن و تو نشرش پیشتاز بودن متاسفانه !!! 🔸 @noorolhodaa_ir 💠 لینک https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
🌹«بسم الله الرحمن الرحیم»🌹 آموزشگاه و باشگاه ورزشی رهروان شهدا در رشته های زیر ثبت نام به عمل می آورد: 📖قرآن : 🔹روخوانی 🔹روانخوانی 🔹تجویدحفظ 🎙مداحی 🔹مقدماتی 🔹تکمیلی 🥋🤸‍♂️ورزشی : 🔹ژیمناستیک 🔹کاراته 🤖رباتیک : 🔹مقدماتی 🔹پیشرفته 👨‍💻فناوری اطلاعات : 🔹کاربر رایانه 📱رسانه : 🔹فتوشاپ 🔹سواد رسانه ای 🎨هنرهای تجسمی : 🔹نقاشی 🔹طراحی 🔹خوشنویسی 🔅 جهت هماهنگی با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید: ☎️ 07633662773 📱 09179539630 آدرس : محله بهشت بندر، نبش کوچه نواب 8 ، مجتمع فرهنگی آموزشی ولایت ✅ موسسه آموزشی رهروان شهدا ✅
رشته رزمی ویژه بالای ۱۴ سال 📌آدرس: محله بهشت بندر، نبش کوچه نواب ۸ مجتمع فرهنگی آموزشی ولایت روزهای زوج ساعت۱۷:۳۰_ ۱۹ ثبت نام: شماره تماس 09172993610 09397501149 آیدی @Rayehesabz @labbaykayaemamhasan ❇️@noorolhoda_bandr
♦️در آستانه روز ملی جمعیت دبیرخانه جایزه ملی جوانی جمعیت با همکاری موسسه فرهنگی هنری شهید روحی و مشارکت سایر دستگاه ها برگزار می نمایند: ♦️ "سهم من از جوانی ایران" ♦️همراه با و ارزنده ۱-بخش بزرگسالان: شرکت در آزمون آنلاین ۲-بخش ویژه کودکان و نوجوانان: ارسال نقاشی با موضوع سهم‌من از جوانی ایران ♦️معرفی کتاب هفت خان خیالی: پژوهشی درباب ارتباط معیشت و تربیت فرزندصالح و پاسخی به دلواپسی های فرزندآوری و فرزندپروری برخی عناوین کتاب: ✅رزق و برکت؛ اعتقاد فراموش شده ✅ترس از فقر و فرار از فرزندآوری ✅تأثیر رفاه و سختی در تربیت ✅عوامل موثر بر هدایت و تربیت ✅ چالش مادری، خانه داری و اشتغال ✅مدیریت هزینه های فرزندآوری و فرزندپروری ♦️دریافت رایگان pdf کتاب هفت خان خیالی و شرکت در مسابقه: https://b2n.ir/h32444 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: http://eitaa.com/jamiyat
"حضرت معصومه بهترین دختر دنیا" جهت دریافت محتوا،پوستر،کلیپ صوتی و تصویری و...ویژه میلاد حضرت معصومه و روز دختر از طریق لینک زیر اقدام نمایید. b2n.ir/behtarin_dokhtar
- توصیه های امیرالمؤمنین در نامه ۳۱ نهج‌البلاغه ... ❤️🖇 @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
🎀 🎀 🦋 ضمن عرض تبریک به مناسبت فرا رسیدن ایام (سلام‌الله‌علیها) و ... 🦋 💠 کلیه محصولاتِ فروشگاه با 10% ارائه میگردد 😃🥰 💠 و اما یک قرعه کشی...😎 از بین عزیزانی که نام‌های مبارک "فاطمه" و "معصومه" دارند و خرید انجام میدهند، به سه نفر 🎁هدیه‌ویژه🎁 تعلق خواهد گرفت😉 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ⏳ زمان تخفیف: ۲۷اردیبهشت تا ۲خرداد 🕛 تا ساعت: ۱۲ شب 😍 به اقوام و دوستان هم اطلاع دهید 🌹 ان‌شاء‌الله تمام دختران ایران عزیزمون، همیشه شاد و موفق و سربلند باشند.🤲🏼😊 🌱فروشگاه سلامتکده نور🌱 @salamatkadenoor
🌸جشن میلاد ریحانه موسی‌ بن جعفر (علیه‌السلام)🌸 دورهمی دخترانه به لطافت لبخند‌‌ خدا😊 شما هم دعوتید😍🎊 (ویژه دختران متولد ۸۳ تا ۸۶) ⏰زمان‌:شنبه ۳۰ اردیبهشت‌ ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۹ 🚦مکان: بین سه راه برق و فلکه قدس بلوار شهید بهشتی کوچه فروغ ۱۷مدرسه علمیه خدیجه‌ الکبری(س) بندرعباس -------------------------------------------------------- برای ثبت نام👇 نام و نام خانوادگی و سال تولدتون‌ رو به شماره زیر ۰۹۱۷۵۵۰۳۴۴۵ ارسال کنید. ┄┅═══••✾••═══┅┄ 🚩کانال هیأت حضرت خدیجة الکبرے(س) https://eitaa.com/joinchat/2868773033C1efa012add
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• یا ضامن آهو • گر بنا هست کسی واسطه ما بشود ضامنم شاه خراسان بشود خوب تر است - میلاد سلطان ایران، امام رضا جانمون مبارک باشه 🌺✨🌸 @noorolhodaa_ir | مجموعه فرهنگی نورالهدی 🪴
📷 تصویرسازی زیبا از خانواده ایرانی 🔰 اثر هنرمند: استاد محمدرضا دوست محمدی 💠مجمع فعالان صیانت از جمعیتاستان فارس 🌐eitaa.com/dotakame ✅مجمع‌ملی‌فعالان‌جمعیت 🌐https://eitaa.com/joinchat/1692008458Ce01f99cefb
-آموزش دفاع شخصی و قوت الرمی- 🔖جهت ثبت نام واطلاعات بیشتر:👇🏽 •باشگاه نورالزهرا(سلام الله علیها)• شماره تماس: ۰۹۳۰۸۴۹۲۰۴۹ •باشگاه ورزشی رهروان شهدا• شماره تماس: ۰۹۱۷۶۱۴۱۶۴۸ •باشگاه یاس• شماره تماس: ۰۹۳۹۷۵۰۱۱۴۹ @noorolhoda_bandr | نورالهدی بندر عباس
🛑توجه📣📣📣📣 توجه🛑 ✅قابل توجه تمامی موسسات خدماتی و کسب و کارهای محترم وهر شغل و حرفه ای که به خدمات و سرویس دهی در جامعه مشغول است 🇮🇷 برند سازی کسب و کارتان را به ما بسپارید😎 و اما سوپرایز ویژه برای افراد جویای کار😍 📣📣📣 دعوت به همکاری 📣📣📣 🟠 صاحب خودتون هستید ؟ یا برای دیگران کار میکنید؟ ⭕️ درآمد با گوشی همراهت میخوای❓ با کمترین هزینه تجارت خودت راه بنداز 💢 پشتیبانی به صورت آنلاین 💢 درآمد روزانه وحلال 💢 معتبروقانونی 💢به صورت پاره وقت ⚠️ برای دیدن نمونه خدمات و كسب اطلاعات بیشتر درمورد کار ، پاسخگوی شماهستم. @jaber96
بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 تکراری ِ تلخ رسیدم خونه، شامو ردیف کردم، خواستم قبل اومدن همسر و فرزندم کمی استراحت کنم، گوشیم زنگ خورد ~ سلام علیکم _ سلام، خانم فاطمی؟ ~ بفرمایید _ میدونم خسته اید، من از مخاطبای امروزم، یه موضوعی خیلی برام مهم بود خواستم حتما بهتون بگم. ~ شرمنده سرم درد میکنه، صحبت تلفنی برام سخته، مقدور هست تو ایتا ویس بدید، من یه کم دیگه گوش کنم؟ _ فردا هم اجرا دارید؟ ~ نه _ خواهشا قبل اجرای بعدی گوش کنید. ~ چشم انشاءالله _ تشکر ، پس من ایتا ویس میدم ~ در خدمتم ..... گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن درب حیاط اومد ~ سلام رضا خوبی؟قبول باشه، خداااقوت _ علیک سلام.... ممنووون ~کار بنایی به کجا رسید؟ _ زیر زمین تقریبا کارش تموم شده ~ کف رو هم زدید؟ _ نه، کارای اساسی انجام شد، میخوام بادومی بریزم، بعد سرامیک کنیم ~ بریم ببینیم؟ _ الان؟ ~ خب آره، دوست دارم ببینم _ بریم ~محمد حسین مامان نمیای بریم زیر زمینو ببینیم؟ * من مداحیمو ننوشتم هنوز، بعدا میبینم هنوز سرم آروم نشده بود، ولی میدونستم همین همراهی کوچیک با همسرم خستگی روزشو ازش میگیره، مثل همراهی و حمایت مجاهدانه ی خودش برای فعالیت های فرهنگی من. ...... داشتم ظرفهای شام رو میشستم که یاد اون تماس افتادم، کار آشپزخونه تمام شد، دمنوش و چایی نبات بعد از شام همسر و فرزندم رو گذاشتم رو میز عسلی و رفتم سراغ گوشی، لابلای پیاما گشتم تا پیداش کردم..... سلام خانم فاطمی جان خسته نباشید...... من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم... ادامه دارد....
قسمت دوم: 🍃تکرای ِ تلخ ..... من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم که شمارتونو از دوستم گرفتم و زنگ زدم... من ۴۷ سالمه و دو فرزند دارم و تنهام، خیلی تنها.... من جوونی و زندگیمو ریختم پای بچه ها و همسرم و الان هممون نا راضی ایم...کسی به زبون نمیاره ولی میفهمم... دخترم تازه عقد کرده، هنوز لذت نوه دارشدن رو نچشیدم و مادرم تو این سن ۹ تا نوه داشت😭 باور میکنید احساس میکنم توان و اعصاب سر و صدای نوه هام رو چند سال دیگه ندارم. ۲۵ سالم بود بچه اولم بدنیا اومد، وقتی یادم میاد اون موقع که برای دکترا میخوندمو، روزایی که میدویدم بذارمش مهد تا به کارام برسم و بچه ی دومم به همین منوال.... و الان میبینم اثراتشو😭 هر دو تاشون بخاطر زندگی تو مهد و کنار این مادر بزرگ و اون خاله و....😭 خانم فاطمی از نظر جسمی ضعیف و آسیب پذیر شدن، از کلیه درد گرفته تا مشکلات معده و میگرن و.... سنی ندارن طفلیا😭 تو تاتر، جابر به اون خانم که قرار بود باهاش ازدواج کنه گفت من تحمل نداشتم از کنار مهد رد شم تا لحظه جداشدن مادرا از بچه ها رو نبینم😭 من اینجا گریم گرفت خانم فاطمی، اون مرد بود تحمل نداشت من مادر بودم چی باعث شده بود که انقدر از مادر بودنم فاصله گرفتم... نیاز جامعه به من چقدر مهم بود که اون سالهای خدمتم نتیجش شد دو تا دختر که از نظر جسمی بیمارن و از نظر روحی داغون و کم حوصله و اصلا اصلا دوست ندارن پا جاپای مادرشون بذارن! 😭 جسم و اعصاب مریض من که بقول جابر گل جوانی و اعصابم رو گذاشتم برای درس و کار و سرو کله زدن با مردم و الان..... خانم فاطمی اگه یکی به من میگفت جای اینجور فشرده درس خوندن و ترس جاموندن از بازار کار و هم سن و سالام آروم آروم درستو بخون و..... حتما وقتی تو سن بالاتر میرفتم سر کار، بخاطر پختگیم تو حرف و عمل ضربه های روحی روانی ای که بخاطر کم سن و سالیم خوردم نمیخوردم😭 و چقدر پیش اومد حالم از بیرون بد بود و سر این طفلیا داد میزدم میخواستن باهام بازی کنن ادای روشنفکرا رو در میاوردم میگفتم برید تو اتاقتون مامان احتیاج داره تنها باشه😭 کاش زمان به عقب برگرده، بغلشون کنم باهاشون بازی کنم 😭 جای دو تا بچه چندتا بچه داشتم و حتما زندگیم خیلی فرق میکرد. وقتی اون خانم پافشاری میکرد رو مهد کودک برای درس خوندن و کار کردن جابر داشت گریش میگرفت، با هر تصویری که جابر با حرفهاش از مهد و اهمیت فرزند آوری و فرزند پروری میگفت و برام خاطره هامو مرور میکرد گریه کردم😭 تو رو خدا به جوونها بگید..... ادامه داردـ.....
بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 تکراری ِ تلخ رسیدم خونه، شامو ردیف کردم، خواستم قبل اومدن همسر و فرزندم کمی استراحت کنم، گوشیم زنگ خورد ~ سلام علیکم _ سلام، خانم فاطمی؟ ~ بفرمایید _ میدونم خسته اید، من از مخاطبای امروزم، یه موضوعی خیلی برام مهم بود خواستم حتما بهتون بگم. ~ شرمنده سرم درد میکنه، صحبت تلفنی برام سخته، مقدور هست تو ایتا ویس بدید، من یه کم دیگه گوش کنم؟ _ فردا هم اجرا دارید؟ ~ نه _ خواهشا قبل اجرای بعدی گوش کنید. ~ چشم انشاءالله _ تشکر ، پس من ایتا ویس میدم ~ در خدمتم ..... گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن درب حیاط اومد ~ سلام رضا خوبی؟قبول باشه، خداااقوت _ علیک سلام.... ممنووون ~کار بنایی به کجا رسید؟ _ زیر زمین تقریبا کارش تموم شده ~ کف رو هم زدید؟ _ نه، کارای اساسی انجام شد، میخوام بادومی بریزم، بعد سرامیک کنیم ~ بریم ببینیم؟ _ الان؟ ~ خب آره، دوست دارم ببینم _ بریم ~محمد حسین مامان نمیای بریم زیر زمینو ببینیم؟ * من مداحیمو ننوشتم هنوز، بعدا میبینم هنوز سرم آروم نشده بود، ولی میدونستم همین همراهی کوچیک با همسرم خستگی روزشو ازش میگیره، مثل همراهی و حمایت مجاهدانه ی خودش برای فعالیت های فرهنگی من. ...... داشتم ظرفهای شام رو میشستم که یاد اون تماس افتادم، کار آشپزخونه تمام شد، دمنوش و چایی نبات بعد از شام همسر و فرزندم رو گذاشتم رو میز عسلی و رفتم سراغ گوشی، لابلای پیاما گشتم تا پیداش کردم..... سلام خانم فاطمی جان خسته نباشید...... من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم... ادامه دارد....
قسمت دوم: 🍃تکراری ِ تلخ ..... من آدم عجولی نیستم ولی انقدر برام مهم بود زود مطلب رو بهتون برسونم که شمارتونو از دوستم گرفتم و زنگ زدم... من ۴۷ سالمه و دو فرزند دارم و تنهام، خیلی تنها.... من جوونی و زندگیمو ریختم پای بچه ها و همسرم و الان هممون نا راضی ایم...کسی به زبون نمیاره ولی میفهمم... دخترم تازه عقد کرده، هنوز لذت نوه دارشدن رو نچشیدم و مادرم تو این سن ۹ تا نوه داشت😭 باور میکنید احساس میکنم توان و اعصاب سر و صدای نوه هام رو چند سال دیگه ندارم. ۲۵ سالم بود بچه اولم بدنیا اومد، وقتی یادم میاد اون موقع که برای دکترا میخوندمو، روزایی که میدویدم بذارمش مهد تا به کارام برسم و بچه ی دومم به همین منوال.... و الان میبینم اثراتشو😭 هر دو تاشون بخاطر زندگی تو مهد و کنار این مادر بزرگ و اون خاله و....😭 خانم فاطمی از نظر جسمی ضعیف و آسیب پذیر شدن، از کلیه درد گرفته تا مشکلات معده و میگرن و.... سنی ندارن طفلیا😭 تو تاتر، جابر به اون خانم که قرار بود باهاش ازدواج کنه گفت من تحمل نداشتم از کنار مهد رد شم تا لحظه جداشدن مادرا از بچه ها رو نبینم😭 من اینجا گریم گرفت خانم فاطمی، اون مرد بود تحمل نداشت من مادر بودم چی باعث شده بود که انقدر از مادر بودنم فاصله گرفتم... نیاز جامعه به من چقدر مهم بود که اون سالهای خدمتم نتیجش شد دو تا دختر که از نظر جسمی بیمارن و از نظر روحی داغون و کم حوصله و اصلا اصلا دوست ندارن پا جاپای مادرشون بذارن! 😭 جسم و اعصاب مریض من که بقول جابر گل جوانی و اعصابم رو گذاشتم برای درس و کار و سرو کله زدن با مردم و الان..... خانم فاطمی اگه یکی به من میگفت جای اینجور فشرده درس خوندن و ترس جاموندن از بازار کار و هم سن و سالام آروم آروم درستو بخون و..... حتما وقتی تو سن بالاتر میرفتم سر کار، بخاطر پختگیم تو حرف و عمل ضربه های روحی روانی ای که بخاطر کم سن و سالیم خوردم نمیخوردم😭 و چقدر پیش اومد حالم از بیرون بد بود و سر این طفلیا داد میزدم میخواستن باهام بازی کنن ادای روشنفکرا رو در میاوردم میگفتم برید تو اتاقتون مامان احتیاج داره تنها باشه😭 کاش زمان به عقب برگرده، بغلشون کنم باهاشون بازی کنم 😭 جای دو تا بچه چندتا بچه داشتم و حتما زندگیم خیلی فرق میکرد. وقتی اون خانم پافشاری میکرد رو مهد کودک برای درس خوندن و کار کردن جابر داشت گریش میگرفت، با هر تصویری که جابر با حرفهاش از مهد و اهمیت فرزند آوری و فرزند پروری میگفت و برام خاطره هامو مرور میکرد گریه کردم😭 تو رو خدا به جوونها بگید..... ادامه داردـ.....
" بسم الله الرحمن الرحیم " 📚🖇 خواهشا به جوونها بگید بهترین کار رو مادرا و مادر بزرگامون کردن. هر وقت فرصت داشتید بفرمایید تماس بگیرم. ..... ~سلام بفرمایید _ سلاام خانم فاطمی خوبید؟ ~ الحمدالله ، در خدمتم خانم دکتر، درست گفتم؟ _ خواهش میکنم دکتر صدام نکنید ~ چشم ولی درست گفتم دیگه _ بله خواهر جان بله ~ من ویس شما رو گوش دادم، حقیقتش بعد هر اجرا ازین دست پیامها کم نداریم، ولی خب شما زحمت کشیدید خیلی مفصل صحبت کردید _ من هنوز چیزی نگفتم خانم فاطمی........ ~ صداتون نمیاد....... خانم..... _هستم خانم فاطمی.... هستم ~فکر کردم قطع شده _ نه..... کاش غلط زندگی کردنم اوائل جوونیم با یه تلنگر قطع میشد... ~شما نویسنده اید؟ _ نویسنده به معنی داستان و اینا نه، ولی مقاله و کتاب و... تا دلتون بخواد ~خدا حفظتون کنه _خانم فاطمی یه پیشنهاد داشتم ~بفرمایید _من خاطراتمو با ویس براتون میفرستم شما با قلم خودتون بذارید کانال یا هر جور صلاح میدونید منتشر کنید ~ عالیه، عالی❤️ پس با اجازتون میدم واحد رسانمون روش کار کنن _ خانم فاطمی جان، من در زمینه روانشناسی و مشاوره خانواده خیلی کار کردم، قصد دارم ازین زاویه خاطره هامو به مخاطبینتون مشاوره بدم، کمک کنید کمی از بار عذاب وجدانم رو کم کنم ~چشم، خیلی عالیه چشم، بزرگواری میکنید در حقمون، من تلاشمو میکنم، وقت میذارم انشاءالله مینویسیم. _ممنون خواهر جان، پس من ویس ها رو میفرستم، راستش منم خیلی برنامه هام زیاده ولی سعی میکنم بین ویس ها خیلی فاصله نیفته تا مخاطب خسته نشه. ~ انشاءالله که موثر باشه، ولو رو یک نفر _انشاءالله، خب امری نیست خانم فاطمی جان ~ عرضی نیست خانم دکتر.... التماس دعا _...... هستم، به اسمم صدام کنید راحترم ~چشم _ التماس دعا..... خدا حافظ ~ محتاج دعام....... خانم، یا علی(ع) ادامه دارد.... • قسمت بعدی در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984
" بسم الله الرحمن الرحیم " 📚🖇 سلام دوست عزیزم با اجازتون، مثل صاحبه مخاطب خاطراتم دخترم باشه. و اینکه خانم فاطمی جان، دوست دارم جوری که الان دارم اون خاطرات رو تو ذهنم مرور میکنم بنویسم، وسط مرور اون روزها باخودم میگم کاش ..... یعنی چیزی که حسرتشو میخورم رو هم لابلاش مینویسم، دیگه شما یجوری کنار هم بذارید که مخاطب خط رو گم نکنه ..... جواب آزمایش رو گرفتم، جواب آزمایش مادرشدن من مثبت بود، آره مادر شدم. اون روز نفهمیدم این عدد ِ بتا شروع بزرگترین امتحان و آزمایش زندگیم یعنی نقش مادری بود. حضورت بهم استرس داد، انقدر تپش قلبم بالا بود نشستم روی صندلی تا آروم شم، عرق سرد رو پیشونیم می غلتید، شوکه بودم، بدنم میلرزید.. _حالا چیکار کنم؟؟! پایان نامم!!! خاک بر سرم شد، حتما علی بفهمه میگه بشین تو خونه، بهش نمیگم آره فعلا نمیگم. رامو گرفتم رفتم سمت خونه، تو برام یه مهمان ناخوانده ای بودی که باعث اذیتم شده بود، یه مزاحم که تمام برنامه های آیندمو، آرزوهامو خراب کرده بودی، رسیدم خونه، رفتم جلو آینه تا چشمم به چشمام افتاد زدم زیر گریه، میدونستم سقط حرامه و جنایته و عقوبت داره برا همین بهت گفتم کاش میشد خدا کاری کنه از شرت خلاص شم😭😭 کاش اینطور بود..... جواب آزمایشتون مثبته خانم، مبارکتون باشه. * واقعا؟؟!!! وااای خداااای من ، یا حضرت معصومه(س)، وااای نمیدونم از خوشحالی چی بگم.....چجوری منتظر بمونم تا ظهر علی بیاااد... * سلاااام علی! اوومدییی؟؟ علی، علی یه خبر خوب دارم، یه خبر خوب (علی چشماش گرد میشد و با لبخند و تعجب بهم زل میزد و منتظر شنیدن خبر میموند) * علی، بابااااااااامامااااااان شدیم..... واااای(اشک شوق هر دومون) ~ مریم!!!!(با ذوق و خنده) بیداااارم؟؟!!!خداروشکر😍😍😍 آماده شو بریم حرم، اول باید نماز شکر بخونیم بعد بریم برات یادگاری بخرم که هر وقت میبینیش قشنگترین لحظه ی زندگیمون رو یادمون بیاد، خبر بابا شدنم * خبر مامااااان شدنم علی...... کوچولوی دوست داشتنی خوش اومدیــــــــی..... خوش اومدیــــــــــی ....... بزور خودمو آروم کردم، هق هق گریم باعث شد سردرد شدیدی بگیرم، یه لیوان آب خوردمو مثل جنازه افتادم رو مبل ~ مریم.... مریم.... * بله.... سلام.... کی اومدی؟ ~ الان.... خوبی؟؟ * اره خوابم برده بود. ~ این وقت روز آخه؟ رنگت چرا پریده؟! * خب یهو از خواب پریدم رنگم پریده😊 ~ موضوع پایان نامت چیشد؟ جواب دادن بالاخره؟ * واااای اصلا یادم رفت برم علی! ~پس کجا بودی؟! * هیچی علی هیچی.... ساعت چنده؟؟ ~ ساعت؟ ۱ * اوه اذان شده؟! واااای نمازمم نخوندم.... پاشدم وضو گرفتم نمازمو خوندم، بعد نماز سر سجاده کلی گریه کردم وبهت بد و بیراه گفتم 😭 ببین ببین هنوز نیومده همه کارامو ریختی به هم.... ~ مریم من دارم میرم مباحثه، ناهار نمیام، یعنی فکر کردم جوابتو میگیری میری سراغ استادت و دیگه تا عصر نمیای خونه.... خب حالا دیگه..... وای کلاسورمو بر نداشتم...... خداحافظ * بسلامت..... درو که بست، رفتم سمت آشپزخونه، ضعف کرده بودم، غذای دیشب یکم مونده بود گرم کردم که بخورم گوشی خونه زنگ خورد.... ادامه دارد..... • قسمت بعدی در لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین🪴
بسم الله الرحمن الرحیم 📚🖇 ~الو _خانم....؟ ~ بله _ موضوع پایان نامتون قبول شد برای.... بقیشو انگار نمیشنیدم، خیره شده بودم به دیوار یادم نمیاد اصلا چجوری باهاش خداحافظی کردم، زنگ زدم به صدیقه، دوستم، ازش خواستم بیاد خونمون! اونوقت ظهر!! با این درخواستم نگرانشم کرده بودم، گفت عصر میام، گفتم نمیخواد اون موقع همسرم میاد، نگرانیش بیشتر شد، شروع کرد اونور خط با همسرش صحبت کردن...... گفت میاد... ...... * بله ~ دروباز کن منم * بیا تو ~ سلام!! * سلام😭 ~ چیشده؟؟ جونم به لب رسید تا برسم نشستم رو مبل و انگشتامو گذاشتم رو شقیقم مثل گهواره تاب تاب میخوردم ~ موضوع پایان نامت رد شد؟؟ * نه اولین حدس صدیقه پایان نامم بود چون همه میدونستن چقدر برام حیاتیه😔 ~ میگی چیشده یا برم؟؟ جواب آزمایش بارداری رو دادم دستش، نگاهش خشک شد رو برگه... یه نفس عمیق کشید و برگه رو گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه.... شروع کرد به غذا درست کردن.... منتظر بودم حرفی بزنه، دلداریم بده یا چه میدونم هر چی غیر ازین سکوت..... ~ گوجه رنده کنم سرخ کنم برای ماکارونی یا رب گوجه میزنی؟ * چی؟؟ ~ نچ..... هیچی ولش کن نشست کف آشپزخونه به گوجه رنده کردن، من دیگه نمیدیدمش، صدای کشیده شدن گوجه به رنده رفته بود رو اعصابم، رفتم آشپزخونه ~ آب جوش اومده بریز توش ماکارونی رو * باشه.... اگه برای خونه داری درست میکنی، گوشت چرخکرده بریز؟ ~ نه خونه ناهار دارن.... برای تو و اون طفل معصوم که معلوم نیست با این دیوانه بازی ای که در آوردی از کی گرسنه ای.... بیار گوشت چرخ کرده رو... خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم عادی باشم.....چرخ کرده رو دادم دستش ~ یخ زده ست، چرا میدی دست من، بذارش تو آب جوش یخش واشه!!! * صدیقه پایان ناممو چکار کنم؟؟ ~ تو آب جوش نمک بریز یخش زودتر بازشه.... خب مینویسی!! * با این شرایط آخه؟؟ ~ اینهمه خانم با بچه هاشون درس میخونن، کار میکنن تو نوبرشونی؟؟ * خودت پس چرا ادامه ندادی سطح دو رو گرفتی ول کردی چسبیدی به زندگی!! ~ بعدا میخونم! الانم دارم میخونم ولی امتحان نمیدم * کلا همچی برات راحته!!! من نمیتونم ~ همسرت چی گفت؟ * نگفتم بهش.... اگه بگم میگه بشین خونه.... ~ ای خدا، پیش بینی هم میکنه! بهش بگو تا کمکت کنه * نه صدیقه صلاح نیست.... ~ منو میشناسی نه اهل اصرار کردنم نه نصیحت کردن و شلوغ کاری، وقتی میدونی نظرم چیه، چرا خودمو برات خسته کنم باهات حرف بزنم! ...... باهم ناهار خوردیم، موند تا همسرم اومد.... چادر پوشید که بره.... اصلا نگامم نمیکرد ~ بهش میگی! خب؟ * نه حالا زوده ~ عه! زوده آره؟! رفت سمت دم در خروجی، ایستاد کنار اتاق علی ~ خب مریم جان مراقب خودتو این قند عسل خاله باش، اگه ویار داشتی یا حالت خوب نبود یا هر چی یه زنگ بهم بزن بیام، امروز که جواب آزمایش رو گرفتی کاش سر راه میرفتی درمانگاه تشکیل پرونده میدادی.... هر چی بال بال زدم ادامه نده فایده نداشت.... با رفتن صدیقه و بسته شدن در علی مثل مرغی که از قفس پریده باشه از اتاقش اومد بیرون.... _ درست شنیدم؟؟؟ مریم درست شنیدم؟؟ * آره اون لحظه زندگیم رو روبروی یه دیوار بلند دیدم که توان نداشتم ازش عبور کنم، یه بن بست بلند از جنس حیرت.... علی انقدر منتظر بابا شدن بود و من نمیدونستم!!! خیلی زود ویارام شروع شد، خواب آلو شده بودم عجیب، وقتی خواب بودم همچی خوب بود، ولی بیدار که میشدم.... انگار ابر تو آسمونم برام بد بو شده بود، از همچی بدم میومد.... مطالعه و مباحثه..... همچی تعطیل اولین سونو رو یادمه وسطای ماه چهارم رفتم، علی نمیذاشت زودتر برم میگفت اینا همش ضرره. وقتی علی برگه ی سونو رو دید انقدر ذوق کرد که حد نداشت... بزور تو اون تصویر سیاه دنبال دخترش میگشت😅 * علی اگه همرام میومدی میتونستی صدای قلبشو بشنوی _ واقعا؟؟!!! * آره _ باز کی میری؟؟ * ضرر داره آقای بابا! میـــــــــــره تا ماه نهم _ بابا فداش بشه..... دختر خشگل بابا دیگه افتاده بودم تو ثبت روزنگار خاطرات بودنت کنارم..... باهات کنار اومده بودم.... خیلی اذیتم میکردی ولی هر روز دوستداشتنی تر میشدی و من منتظر تر.... اوائل ماه پنجم بود، علی یه چیزی شبیه بروشور آوره بود خونه. زد تو اتاقش ، تصاویری توش بود از سیر رشد جنین.... _ مریم الان دختر بابا قد یه سیب گلابه؟ * اینی که اینجا میگه... البته! یه سیب گلاب درشت😅 تا یماه هر روز که داشت میرفت بیرون میگفت سیب گلاب بابا خداحافظ، میومد خونه میگفت سیب گلاب بابا سلاااام😂 اصلا ازم نمیپرسید پایان نامت؟ کلاسات؟ مباحثه هات؟؟ تمام زندگیش شده بود دختر بابا، و من ذهن و فکرم فقط درگیر برنامه ریزی بود، که وقتی اومدی کی و چطوری درسمو ادامه بدم.... ادامه دارد... • قسمت بعدی در لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد قم و سیسمونی بیاره بخاطر مشکلات جسمی تقریبا اصلا سفر نمیره و همیشه ما بهشون سر میزدیم، زنگ زد و گفت آخر هفته میاد... دوشنبه ست امروز ~ مریــــــم..... مریـــــم خااانم کجااااییی؟؟ * سلام علی...کی اومدی؟ ~ الان دیگه، چشماتو ببند زود زووود * اگه انقدری که اداشو در میاری هیجان انگیز نباشه شام درست نمیکنم ~ 😐 خب ببند دیگه چشمااااتوووو درو باز کرد و دوباره بست، از پشت در یه پلاستیک بزرگ داد دستم!! سنگین بود، چشامو باز کردم😳 ~ ببین چه ول خرجی ای کردم برای دختر باباااااا روروئک و چند دست لباس بچه و پستونک و چندتا کفش و جوراب که هیچی با هیچی ست نبود! نمیدونستم ذوق کنم! گریه کنم از دست کاراش.... آخه مرد نباید منو با خودت ببری، هر چی چشتو گرفت جمع کردی آوردی؟! ~ چند وقته از کنار این فروشگاه که اینا رو داره رد میشدم دلم میخواست بخرمشون جیبم همکاری نمیکرد، دیگه امروز بخت دخترم وا شد، یکم دیگه پول هست مریم برو هرچی سلیقه ی خودته بخر😍 * علی دوست نداشتی اینا یکم به هم بیاد!! آستین کوتاهِ سفید با نوار اُریب قهوه ای! زیر دکمه ای سفید با نوار نارنجی! سرهمی قرمز آخه؟ روروئک آبی! کفش بنفش! جوراب قهوه ای! جوراب صورتی!! ~ بابا دلش میخواست از همــــــه رنگ برا دخترش جهاز بگیره😍 به کسی چه آخه؟؟ قشنگه مگه نه دختر بابا؟!! * چی بگم والله😅 ~ شما چیزی نباید بگی که! از دختر بابا پرسیدم😂😂 ...... مادرم اومد و یک هفته ای موند تا به خوشی و سلامتی به دنیا اومدی... دو ماهت نشده بود که شروع کردم به نوشتن پایان نامه، ازین کتابخونه به اون کتابخونه، نگران سنواتم بودم، روزهای پر استرسی رو به تو و خودم تحمیل میکردم... شبا که میخوابیدی با سردردی که حالت تهوع آور بود مطالعه میکردم، اوج مطالعه بیدار میشدی باید شیرت میدادم، بعضی وقتا تا خود صبح بیدار میموندم، بخاطر اینکه دفعات شیر خوردنت بیشتر ازین مزاحمم نباشه، بهت کنار شیر خودم شیر خشک میدادم😔 یواش یواش شیرم کم شد... انقدر کم شد که مجبور شدم از ماه نهم کلا بهت شیر خشک بدم و غذا.....خیلی هم ناراحت نشدم میدونی اینجوری میتونستم باباتو راضی کنم بذارمت مهد و این شروع اشتباه بزرگ زندگیم بود... ادامه دارد...... •‌ قسمت بعدی در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999
سلام اینم توضیح🙄😇 درباره ی رشته ی دفاع شخص و قوت الرمی✨ برای دوستانی که سوال داشتن✨ ارتباط با ما: @noorolhoda_bandar ❇️لینک: https://eitaa.com/noorolhoda_bandr