ولی هیچی ارزش غصه خوردن نداره رفیق.
میگذرن روزا ، تموم میشن .
مگه چندبار زندگی میکنی؟
همه چی جبران میشه باور کن.
[ وارد اتاقش میشود و به یادِ غمهایِ لجنوار و روزهایی که دیر میگُذرند و تمام چیزهایی که جبران نشدنیست ؛ ساعتها میگرید و لا به لای اشک ها میمیرد ].
- دلدادھ مٺحول -
- عجیبه که این خستگیِ مزخرفُ از صبح تویِ جسم و مغزم حس میکنم .
انگار هزار سال دویدم و مشغول بودم ؛
انگار مدت هاست چشمم خواب و بغل نکرده ؛
انگار مغزم مدام فعالیت فکری داشته ؛
انگار نمیدونم استراحت چیه ؛
انگار به خودم قول دادم اگه فلان کارم تموم شد دیگه بخوابم ، اما یه عمرِ تموم نمیشه و باید این خستگیهاشو جور کِش بشم . .
انگار قراره این خستگی ها جونمُ بگیره .
انگار الان که نشستم رویِ این صندلی و با صاف وایسادنِ دستهیِ شالم کلنجار میرم ، و قرینه بودن خطِ چشممُ تو آینه رو به روم موشکافی میکنم ، ساعت ایستاده! .
و میگه تو که با کلمه "انتظار" خیلی وقته آشنایی ،
این دقایقعَم روش .
اگه پاییزِ ؛ هوای سرد و کافه و قدمزدناش کو؟ .
اگه پاییز نیست ؛ پس غمِ شباش چی میگه؟ .