دستمُ زدم زیر چونم و پامو انداختم رو پام ؛
خیره شده بودم بهش ، اون داشت حرف میزد
اما من به این فکر میکردم که
چشمایِ قهوهای رنگش ، چقدر به قهوه شباهت داره ، تلخِ و اعتیادآور .
میخواستم آروم در گوشش بگم خدا چقدر رنگِ قهوهای رو غلیظ و عاشقانه ریخته تو چشماش.
ولی نگفتم ، نشد که بگم . نشد .
- دلدادھ مٺحول -
دستمُ زدم زیر چونم و پامو انداختم رو پام ؛ خیره شده بودم بهش ، اون داشت حرف میزد اما من به این فکر
چشمِ تو را اگرچه خمار آفریدهاند
آمیزهای ز شور و شرار آفریدهاند
از سرخیِ لبان تو ای خون آتشین
نار آفریدهاند ؛ انار آفریدهاند
یک قطره بوی زلفِترت را چکاندهاند
در عطردان ذوق و بهار آفریدهاند
زندانی است روی تو در بندِ موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریدهاند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریدهاند
دستم نمی رسد به تو ای باغِ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریدهاند
این است نسبت تو و این روزگار یأس
"آیینهای میان غبار آفریدهاند" .
تا حالا به نسخهِ ناخلفِ درونتون فکر کردید؟
نسخهای از خودتون که اگه بخاطر "فلانیهایِدورتون" نبود ، سانسورش نمیکردید .
8879040714.mp3
2.72M
منم آن شیخِ سیهروز که در آخر عمر
لای موهاےِ تو گم کرد خداوندش را . .
- دلدادھ مٺحول -
شد شد ؛ نشد عکسای اربعینُ میبینم گریه میکنم . بازم گریه میکنم .
بزارید بفرستم باهم گریه کنیم .