کوچه مرویِ تهران ؛
تماماً قهوه فروشی و شکلات فروشیِ .
و وقتی وارد اون منطقه میشی بوی اینا میپیچه توی تک تک سلولای بدنت>>>> .
آرزو؟ .
ننوشتم شاید ، حرف نزدم ، گوش نکردم .
فقط خیره شدم به واژهای به اسم "امید" .
میدونی . .
گاهی وقتا آدم انقدر ناامیده که میخواد حتی از کلمه های پوچ و تُهی هم برای خودش امید بسازه ، که بتونه به زخم زانوهاش التیام ببخشه . .
حق داری اگه با واژههام آشنا نباشی ،
چون تاحالا سردرد اَمونتو نبریده ،
خستگی تو مردمک چشمات جا خوش نکرده ،
تو اوج ناامیدی به خودت امید واهی ندادی ،
با دستِ راستت دست چپتو نگرفتی و بگی اروم باش من هستم .
کنار خیابون تو سرما با چشمای اشکی ننشستی و به مردم نگاه نکردی .
حالا لمس کردی حرفامُ؟
اینچُنین غمگین بودن مستحقِ بنظرت؟
بیا امشب خاک روی جسم و روحتُ بتکون ،
و دست اطرافیانتُ محکم بگیر و بهشون بگو اگه بازم هیچی درست نشد ، بازم کنارشونی .
بیا و امشب براشون آرزو کن . .
آرزویِ این که هیچوقت خطِ لبخندشون کمرنگ نشه و جاشو به غم نده . .
- لیلةالرّغـائب .
حواست بهش نبود و بین روزمرگیات گمش کردی ،
یا تو لحظاتش بودی و بازم از دستش دادی؟
دوتاشون جای خالی رو به رخ میکشه .
ولی غمِ نبودنِ خط اول ؛
و غمِ نبودنِ خط دوم کجا . .
ولی تو هیچوقت قرار نیست بفهمی که این دل ؛
چقدر بعضی وقتا برات "بیقراری" میکرد . .
این ساعت ایتا ، سکوت مطلق میشه ،
و هیچ شباهتی به ایتایِ ساعتِ ۵ عصر نداره . .
از فکرایِ بیداری ، فرار میکنم و به خواب پناه میبرم.
بعد تو همین خواب ، باز تورو میبینم.
چهرتُ. طرح خندههاتُ. چشماتُ . .
فقط بهم بگو دیگه از خواب به چی پناه ببرم که اونجا نبینمت و یادت نیفتم؟.