دور افتادهایم.
آنقدر دور که هر چه انتهایِ جادهِ شب را سپری میکنم، باز هم دستِ دلم به تو نمیرسد . .
راه میرم تویِ خیابون الهیه و تابلو سبز رنگِ وسط خیابون "به سمت بزرگراه صدر" از اون دور به چشمم میخوره.
تا کجا برم که فکرم آزاد بشه؟
تا خیابون شریعتی؟ ولیعصر؟ پاسداران؟
اصلا میخوای با قدم زدنام، متر کنم این طهرونُ؟
بی حوصلم. خسته و خواب آلود.
فکرت، چشمامو نشونه گرفته و بغض بغل کرده گلومُ.
حرفامو دارم به زور میزنم. اشکم که دربیاد،
شروع میکنم به رقصیدنُ خوندنُ چرخیدن، مبادا که بخونی غمُ از چهرم.
راستی دیدمت بین جمعیت.
صورتت خیس بود
نموندی ، اشکات نذاشتن که بمونی.
فقط خواستم بهت بگم تو هم برقص و بخون و بچرخ. نه واسه اینکه تظاهر کنی. نه. اصلا.
فقط واسه این که شکوهِ غمت زیادی مطلوبِ...
از متعلقاتِ فروردین، اینه که همش کِش میاد.
الان من فکر میکنم یه دو سه ماهی هست تو این ماه گیر کردیم.
- هو الکریم ابنِ الکریم💚'.
در ستایشِ جشنهایِ کوچکِ خانگی برای ولادتهایی که نورِ این روزهایمان هستند . .