زودتر از دستانش ؛ غمش را در آغوش کشیدم.
میدانستم از انتظار ِ وقوع ِ احتمالها خسته است ، پس برایش از اطمینانها گفتم.
هر چه گرد و غبار غم را از روی شانههایش میتکاندم ، باز هم با انبوهی از خاکستر مواجه میشدم.
نمیدانم. شاید ساختمان پلاسکویی در قلبش ویرانه شده بود و خبر نداشتم.
ربعی از ساعت در سکوت سپری شد ،
قدم برداشتم.
در لالهیِ گوشش زمزمه کردم :
"دنیا وفا ندارد ای نور ِ هر دو دیده"
آرام لبخند زد. چای دارچین را از دستم گرفت.
در آن لحظه بود که فهمیدم مثل ِ همیشه ؛
هجوم کلمات و سلاح سکوت ، دائمالدوا و نجاتدهندهترین تجویز ِ دنیا هستند . .
- دلدادھ مٺحول -
از روزی که بویِ پاییز میداد.
؛
طهران. خیابانِ شریعتی. کافه مس.