به هوای چشم مستت دل و دین به باد دادم
تو به جان من چه کردی که گرفتهای قرارم...
- دلدادھ مٺحول -
به رنگ فنجان قهوه خیره شده بودم.
آبی بود.
آبیِ آسمانی.
آبیِ دریا.
آبیِ ابرها.
آبیِ قلبِ او....
در کنار گوشم آرام زمزمه کرد
"باده خواران به عشق رسیدن به شیرینیِ مستی ، خوش آغاز پیمانه را جرعه جرعه سر میکشند و دردِ نیشِ سوزش راه گلو را با بویِ خوش دیدن یار در رویا عوض نمیکنند...."
حرفش را قطع کردم.
چرا که من عوض میکردم.
رویا که بماند ، من حتی رنگِ آبیِ فنجانی را که یادآور او بود ، با تمام دنیا عوض میکردم...
و اما عزیزِ مهجورِ من ؛
از اول هم جای تو روی این سیاره غم زده نبود.
پس میدمت به ماه.
به جایی که بهش تعلق داری...