دل کنده بود ؛
اما همچنان حفرهیِ کوچکی در اعماق وجودش هر لحظه خواهانِ حضور او میشد...
"تنها چایی که به قهوه باید ترجیح داد"
؛
چایخونه حرم امام رضا.
نیمه فروردین ماه.
- دلدادھ مٺحول -
"تنها چایی که به قهوه باید ترجیح داد" ؛ چایخونه حرم امام رضا. نیمه فروردین ماه.
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ ضمیمه ]
هوای سرد. چایِ داغ. صدای تَلَق تَلَق بهم خوردن استکان و نعلبکیها. بویِ کَـف. دیدن مـاه وسط آسمون. تمامشون در کنارهم پکیج کاملی محسوب میشن برای تحمل زندگي و دَووم آوردنِ آدمیزاد.
- دلدادھ مٺحول -
در طلوع فجر؛
به هنگامهیِ تاریکی و در بطنِ سکوت حاکم بر فضا،
سرم را روی زانوهایم گذاشتهام و چشمانم را دوختهام به روزنههای نوری که از گوشه و کنارهیِ پنجره افتادهاند روی فرش حرم.
نفر کناریام صحیفهیِ سجادیه را ورق میزند و آرام زمزمه میکند :
فَنَحْنُ مُوَدِّعُوهُ وِدَاعَ مَنْ عَزَّ فِرَاقُهُ عَلَیْنَا...
با او وداع میکنیم. همانند وداع با عزیزی که فراقش بر ما گران است...
لبخند میزنم و به روزنهیِ نور نگاه میکنم. میدانم که تا ساعتی دیگر از بین میرود و جایش را با خورشیدی که به میانهیِ آسمان میرسد، و احتمالا نه تنها این یک فرش، بلکه تمامی حرم را روشن میکند، عوض میکند.
به فراز صحیفهی سجادیه و روزنهیِ نورِ کمسو شده فکر میکنم که نشان از وداع میدهند و ارتباطشان با معنایِ زندگی که چیزی نیست بجز
"رفتن و گذشتنِ پیوسته"...
این امیدِ دست جمعی، این حال خوب همه، این جرئتی که داره تو چشمها جولان میده، تمام اینا سراسر نوره برام.
درسته که به قول شاعر :
"هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد
که گاه پيراهن يوسف، کنايههایِ کفن دارد"...
اما این بار هر چی هم بشه، نوره. امیده. روشنیـه. پیروزی و پیچیدن صدای خنده تو این خونهس بعد از شبهای طولانی و تاریك...
مصائب انسان بودن خیلی مـهگرفته و زیاده. کاش میشد دلمونو بسپریم دست خادماتون تا مثل لوسترای حرم تَر تمیزش کنن.
اول گرد و غبار دلتنگیِ آدمارو از روش بگیرن، بعد بزننش داخل سطل آب تا لکه حرفای سنگینی که مثل چربی چسبیده بهش از روش شسته بشه، بلافاصله هم با نرمترین پر و دستمال عالم خشکش کنن. بعدشم با اون جاروبرقیِ سبز مخصوص خاکهای بجا مونده از خاطرات رو جمع و جور کنن و در آخرم آویزونمون کنن به اون بالا تا دست هیچ احدی بهمون نرسه.