- دلدادھ مٺحول -
یه فاصلههایِ زمانی هست که آدم ممتد و پیوسته احساس غربت داره. تو وطنِ خودش، شهرِ خودش، پیش خانواده خ
آره بهم مرز نشون بده. مرزِ تن. مرزِ آغوش. مرزِ وطن. بهم مرز نشون بده و بگو بیقرار کی و کجایی؟
بیقرارِ چقدر فاصله؟ چقدر راه؟
چند "کیلومتر" یا چند "وجب" یا چند "نفس"؟
- دلدادھ مٺحول -
تو کتاب فیه ما فیه مولانا، تو یه پاراگرافی نوشته بود: "بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی
تو همین کتاب فیه ما فیه مولانا، فصل پونزدهم نوشته که
مجنون را گفتند:
+ از لیلی خوبترانند، بر تو بیاوریم؟
او (مجنون) گفت:
آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم.
لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی است، من از آن جام، شراب مینوشم.
اگر مرا قدح زرّین بوَد، مرصّع به جوهر و در او سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد، مرا آن به چه کار آید؟
- دلدادھ مٺحول -
تو همین کتاب فیه ما فیه مولانا، فصل پونزدهم نوشته که مجنون را گفتند: + از لیلی خوبترانند، بر تو بی
بعد دوباره تو فصل یازدهم نوشته که:
پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که
«تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی، لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا تو را خوبان و نغزان نمایم (زیباتر از لیلی رو بهت نشون بدم) و فدای تو کنم و به تو بخشم...
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند، مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود مینگریست.
پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن»
گفت «میترسم. عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر بردارم سرم را بیندازد»
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود، آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود...
- دلدادھ مٺحول -
بعد دوباره تو فصل یازدهم نوشته که: پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که «تو را چه بوده است و چه افت
قشنگ کل دنیا رو به مجنون اینجوری بودن که داداش حالت خوبه؟ لیلی چی داره مگه؟
و مجنون هر بار مودش این بوده که:
"سخن چه حاجت بودی؟
چون قلب گواهی میدهد"
بیا ببین. دست منه مگه؟ قلبم گواهی میده که دوسش داره و همین. شببخیر. :))))))))))
- دلدادھ مٺحول -
قشنگ کل دنیا رو به مجنون اینجوری بودن که داداش حالت خوبه؟ لیلی چی داره مگه؟ و مجنون هر بار مودش ای
نه بچهها اینجوری نمیشه واقعاً، تو دیت اول باید کتاب فیه ما فیه رو ببرم بدم دست پسره بگم اینو بخون، از مجنون نُتبرداری کن تا یاد بگیری عزیزم. اصلا هایلایت زرد بکش رو جملات مهمش. 😭😭
"من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی"
تو زیتون پرورده. تو شیرازِ آبان ماه. تو بستنی تو هوای سرد. تو خنده بعد از گریه و چشمای پف کرده. تو درصد بالای آزمون. تو بغل چِفت و محکم.
سبز و کرمی. آخرین برگهای پاییز.
ایستگاه میرداماد. دامن و خندههای ارغوان.
شد شد نشدم نشد دیگه. اکسپت میکنیم زمستون.
این روزا اگه بِتِکونیم، دو سه کیلو "امید" ازم میریزه بیرون. امید به روزای روشن. به فردا. به عقربهیِ در حالِ حرکت ساعت. به تعداد نفسهایِ باقی مونده.
- دلدادھ مٺحول -
یه فاصلههایِ زمانی هست که آدم ممتد و پیوسته احساس غربت داره. تو وطنِ خودش، شهرِ خودش، پیش خانواده خ
در ضمیمهیِ شرح غربت، نه میشه به تنهایی تشبیهش کرد، و نه به دل گرفتگی.
سنگینه. حَزینه. و دلیل داره.
نکته مهمش اینجاست که کاملاً دلیل داره و اینه که غمگین میکنه ماجرا رو.
اصرار نکن عزیزم. حتماً یه کاری کردی که به جای احساس راحتی، پیشت احساس غربت دارم و دیگه "جزو محدوده اَمنم" نمیدونمت.
- دلدادھ مٺحول -
در ضمیمهیِ شرح غربت، نه میشه به تنهایی تشبیهش کرد، و نه به دل گرفتگی. سنگینه. حَزینه. و دلیل داره.
و جای اصلی ماجرا اینه که؛
انگاری هشت میلیارد آدم روی کره زمین،
"یه کاری کردن و اون احساس غربت درون تو،
نسبت به همشون بوجود اومده"
هشت میلیارد آدم روی کره،
بدون هیچ استثنایی، حتی یدونه.
یا قبلا یه کاری کردن که یادت مونده،
یا الان دارن یه کاری میکنن،
یا میدونی بعدا قراره یه کاری کنن.
لبخند پرررانتزی :)))))))