💠بسم ِ رب الشهداءِ و الصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_نهم
🍃به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم. اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود.
🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطعاش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصهدار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری. گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد.
🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر و مادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده... چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی مقدمه، بی آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می کنم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/norebasirat/1519
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا #صلوات🍃
@norebasirat