اصلنم مود نیس
این زنگ گوشیمه
که یهو وسط سکوت توی اتوبوس توسط مادر گرامی نواخته میشه-
هدایت شده از Pinterest | پینترست
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدی یه وقتایی با اهنگ شروع میکنی به خوندن
چیزی که بقیه میشنون اینه😐😂
@Pinterrest🍒
°°°°°°°°°°°°°°°°°
اصلنم مود نیس
دیدی یه وقتایی با اهنگ شروع میکنی به خوندن چیزی که بقیه میشنون اینه😐😂 @Pinterrest🍒 °°°°°°°°°°°°°°°°°
وای خدا این چی بود دیگههه🤣🤣🤣
440.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب...
خب اگه خوابایی که من یادم مونده، یه پیغامی داشته باشه، باید منتظر یه سری عجایب بمونیم🤝
اصلنم مود نیس
عجب... خب اگه خوابایی که من یادم مونده، یه پیغامی داشته باشه، باید منتظر یه سری عجایب بمونیم🤝
اون یه ملوان یا شایدم دزد بود که قاچاقی سوار کشتی شده بود. البته کشتی که نه، لنج. یه لنج چوبی نسبتا بزرگ و واقعا قدیمی. هیچوقت تو روز و جلوی چشم همه بیرون نمیومد. خیلی با احتیاط، بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا سروکلهش پیدا میشد و به کارش میپرداخت. هرچند هیچوقت دقیقا نفهمیدم چیکار میکنه؛ اما در این حد که کارش باب میل هیچکس نبود. از جمله ناخدای لنج که سر این موجود نامرئی و اضافی زیادی عصبانی میشد.
نمیدونم اما فکر کنم دزدی میکرد، یهسری چیزا رو جابهجا میکرد و با کسایی که نباید، ملاقات میکرد. کارای عجیب و متنوعی انجام میداد. و اون تنها نبود. یکی دوتا پسربچهی نوجوون هم همراهش بودن؛ ولی نبودن! یعنی اون سه تا تو یه گروه بودن و هوای همو داشتن؛ اما هرکی پی کارای خودش بود. اون دوتا کوچولو هم مثل خودش میپوشیدن: موهای بلند و قهوهای رنگشون رو میبافتن و پشت پلکشون حنا میبستن. چکمههای بلند پا میکردن و یه کمربند بزرگ داشتن...
اون بهشون یاد داده بود که چطوری وقتی سربازا گشت میزنن، توی بدنه کشتی، جایی که موشها مخفی میشن خودشونو قایم کنن!
شاید با خودتون بگید، مگه توی بدنه کشتی جای بار و مسافرا نیست؟ بله، همینطوره. و قاعدتاً موشها یا ملوانان خائن اونجا زندگی نمیکنن. بلکه محوطهی تنگ و کوچیکی بین زیرزمین لنج و سطح لنج قرار داره، و به قدری بزرگ هست که بتونی دراز بکشی. میتونی سینه خیز حرکت کنی و از طریق یکی دوتا دریچهای که توی لنج هست خودتو بِکِشی بیرون. ملوان و دوستای کوچیکش، بیشتر وقت رو اونجا میگذروندن. البته دوستای کوچک، ترجیح میدادن یکم خطر کنن و پیش بقیه مسافرا چرت بزنن و توی شلوغی مخفی بشن. اما چهره ملوان لو رفته بود و همه دنبالش بودن. اون نمیتونست همچین حرکتی بزنه!
ترجیح میداد موقع گشت و گذار توی لنج، حواسش رو بیشتر جمع کنه و وقتی اوضاع خطری شد، خودشو بین موشها و طنابها جا بده.
تقریبا یک ماه از حرکت لنج گذشته بود و چیزی به بندر نمونده؛ با اینحال ناخدا عصبیتر و گیجتر از همیشهست. اون فهمیده که ملوان دقیقا زیر پاش میخزه و برنامههای اونو بهم میریزه اما نمیفهمه چطوری! معاونش هم مدام تو گوشش وز وز میکنه که " ما باید از شر اون خلاص بشیم، اگه لنگر بندازین اون میمیرهه!!"
بله درسته، ممکن بمیره. چون فراموش کردم که بگم، بجز موش و طناب و ملوان، اون زیر بخشی از لنگر هم وجود داره. یعنی زنجیر لنگر از همون قسمت رد میشه؛ اما معاون چطور میخواد لنگر رو بیرون بکشه که ملوان بیرون نیومده، کشته بشه؟
توی شلوغی و همهمه مسافران درمورد خرابکاریهایی که اخیرا توی لنج اتفاق افتاده، بچهها ملوانو پیدا میکنن و ازش میخوان به مخفیگاهش برنگرده و درعوض، با اونها و قایق نجات از لنج خارج بشن.
ملوان مضطربتر از همیشهست. درخواست اونا رو رد میکنه، اما ازشون میخواد که خودشون هرچه سریعتر از لنج دور بشن و به ملوان فکر نکنن.
برادر کوچکتر گریه میکنه، اما برادر بزرگتر منطقی فکر میکنه. برادر کوچکترو مجبور میکنه که برای فرار حاضر بشن؛ و میشن... طبق دستور ملوان، خیلی زود به بندر صخرهای و کوهستانی میرسن و سعی میکنن هرچه سریعتر خودشونو به بلندترین صخره برسونن...
ملوان دستی به لنج قدیمی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه... چیزهای نامفهومی که فقط شنیده میشن و معلوم نیست چیان. انگار اسراری هستن که کسی نباید از اونا باخبر بشه.
به سرجای همیشگیش برمی گرده و منتظر میمونه. نمیدونه داره چیکار میکنه، نمیفهمه چه اتفاقی داره میوفته...
شاید کمتر از صدمتر با بندر فاصله داشته باشن، که ناخدا بلند فریاد میزنه: لنگر رو بکشید بیرون!!
درواقع لنگر خیلی وقته که توی آب نیست و به جایی گیر نکرده. اما اینبار میخواد، لنگر کلا بیاد بیرون!! مثلا به روی سطح لنج برسه و همچی رو نابود کنه و درعوض ملوان پیدا بشه.
ملوانان همینکار رو کردن. زنجیر و چرخدنده لنگر رو جابهجا کردن و به سطح لنج اوردن و با دستور ناخدا، شروع به چرخوندن دندهی لنگر کردن. فشار زیادی به سطح لنج وارد میشد؛ همه ترسیده بودن و همراه با جریان طوفانی آب به این ور و اون ور لنج هول داده میشدن.
لنگر به چیزی گیر کرده و بود و بالا تر از اون بین نمیومد.
زنجیر لنگر، بین سطح و بدنه لنج، توی موهای ملوان گیر کرده بود. فشار زیادی وارد میشد و اون تنها وقت کرد تمام خاطراتش که از جلوی چشماش رد میشن رو ببینه...
سرش کنده شد و همراه با لنگر تو هوا شناور موند. همه سر و موهای بلندش رو دیدن، سر که خون ازش میکشید و توی اون تاریکی، شبیه اشباح نفرین شده بنظر میرسید؛ اما فقط چند ثانیه طول کشید.