☆novel☆
جانم حسین
+دلتنگی:
امان از بغض و دلتنگی ...
امان از فراق
[آه من الفراق]✨🥀🌓
#شهیدانه
ابراهیم هادی
نــام :ابراهیم
نـام خـانوادگـی :هادی
نـام پـدر :حسین
تـاریخ تـولـد :۱۳۳۶/۰۲/۰۱
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۵ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :مجرد
شـغل :معلم ورزش
مـلّیـت :ایرانی
دسـته اعـزامـی :بسیج
تـحصیـلات :دیپلم
تـاریخ شـهادت :۱۳۶۱/۱۱/۲۲
کـشور شـهادت :ایران
مـحل شـهادت :فکه-کانال کمیل
عـملیـات :والفجر مقدماتی
نـحوه شـهادت :جنگ تن به تانک
در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)
یادبودی است که خیلیها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، میروند و زائر شهید مفقودالاثر «ابراهیم هادی»میشوند؛ شهیدی که برای بچههای جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند،خیلی عزیز است البته این شهید برای جوانهایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» راخواندند، حال و هوای دیگری دارد.
پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریمخان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیرمرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود. این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعتهای بسیاری از خود نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازیدراز بر شانههای ابراهیم مینشست تا به دست خانوادههایشان برسد.
🤚🏻♥️
| 🕯💌 |
⇩ 😍 یھ کانآݪ شَهیــــــــــداݩھ 😍 ⇩
ࢪهبࢪانھ 😌
وصیت نامھ 📃
شاعࢪانھ 🌱
پࢪوفایل 🏞
زندگینامھ 📕
والپیپر ✨
تم 🎀
حرف شهید ✍🏻
تلنگرانھ 🖇
✿•---••...•💔•...••---•✿
#پلاک_خونی 🥀
●°•➣ { @pelak_khoni }
سری از روی #تأسف تکون داد و چیزی نگفت...
کیانا:آرمین #پسر خوبیه جانا...
چرا #ردش می کنی؟
در حالی که به #ظاهرم اشاره می کردم گفتم:آرمین به من #میخوره؟
کیانا: به جانایی که من می شناختم #آره...
- کیاناخانم...اون جانا... #مُرد! تموم شد...
چرا #فراموشش نمی کنید؟
با صدای #بلندتری گفتم:مشکل شما #دقیقا چیه؟؟
مامان قدم برداشت و به من #نزدیک شد. نگاهشو به #چشمام دوخت و گفت:اون پارچه #سیاهی که #روسرت می اندازی... مشکل ما #اونه!
- یعنی با،#حجاب مشکلی ندارید؟
+ ظاهر خودته...هرطور دوست داری #بِگَرد!
#بغضمو به سختی #قورت دادم و زیر لب #باشه ای گفتم و به اتاقم برگشتم...
https://eitaa.com/joinchat/1674051752Cb5a857509d