هدایت شده از رامونا؛
همونطور که میدونید، ماه آسمون آرتیست های ایتا مدتیه که حال خوبی نداره💔...
به همین دلیل، ما برای قوت قلب، خوشحالی و برای بهتر شدن حالش، میخوایم هدیه ی کوچیکی تقدیمش کنیم🥲✨؛
داستان این هدیه از این قراره:
.
- اوسی لیدی مون عزیزمون رو، به بهترین شکل ممکن طراحی میکنیم.
- داخل آرت/طراحی تون حتما هشتگ #تصویر_ماه رو قرار بدید.
- بعد اتمام کارهای شما، همه رو داخل یه ژورنال قرار میدیم.
.
توجه: تا سه روز فرصت دارید که داخل ای چالش مارو همراهی کنید🤝.
.
به امید اینکه ماه دوست داشتنیمون🤌، رودوباره سالم و سرحال ببینیم😼✨.
برای ارسال کار هاتون به بنده پیام بدید.
گاهی آدم اوج ناتوانیش رو میبینه
اینکه واقعا هیچکس نیست
هیچکس به معنای واقعی کلمه
این رو نه از روی افسردگی میگم نه اطرافیان بدی دارم که بی مهری کرده باشن و تنهام گذاشته باشن
اما آدم هیچکس رو نداره
هیچ توانی نداره
شده یک مساله ای پیش بیاد بخوای حلش کنی زورت نرسه کفری بشی، شده حتی توی بدیهی ترین مسائلت هم به این برسی؟ وهمه ش تهش این نتیجه ش باشه که میفهمی داری بدترگند میزنی خراب میکنی...
دختر وابسته ای هستم
اصلا مگه آدم نباید وابسته باشه؟ هیچ روانشناسی بهم نگفته این عیب توعه!
اما از یک جایی به بعد آدما نمیتونن نیازت رو به وابستگی رفع کنن و بی قرار میشی
کدوم ادمی رو میتونی بیست و چهار ساعت دقیییقا و متمرکز کنار خودت داشته باشی؟
کدوم ادمی هست که بیست و چهارساعت اماده ی شنیدن حرفات باشه؟ اگر باشه هم عذاب وجدان گرفتن وقتش رو داری!
کدوم ادمی هست که از خودت بیشتر تو رو بفهمه و ینطوری حتی برای صحبت کردن باهاش به کلمه ها هم احتیاج نداشته باشی...
آخه بعضی چیزا رو دل میخواد بگه
اما زبون نمیفهمه
بعضی چیزا در حد این زبون نیست اصلا که روش بیاد و اصلا نمیچرخه به گفتنش.
یک کسی میاد و میشه هممممه ی من و شایدم من میشم همه ی اون
اون همه ی چیزیه که میخوای
شده آرزوی مرگ کنی فقط برای اینکه بتونی بری اون دنیا و راحت تر ببینیش؟ واقعی تر ببینیش؟ بهتر و بیشتر کنارش باشی؟؟
اما یکهو به خودت میای و میگی نه حقته دور بمونی بد تر از اینا هم حقته
تو اصلا لیاقتشو داری؟
اصلا میتونی ادبو رعایت کنی؟
وقتی پیشش باشی خوردش نمیکنی؟ دلش رو تیکه تیکه نمیکنی؟
برای خودت قربانیش نمیکنی و نمیشینی بالای سرش بخندی؟
حتی قهر خداهم حقته
برو دعا کن که تا اینطوری بی ادبی دور بمونی... برو خداروشکر کن برای این دوری.
و هرروز و هنوز بی ادبی و بی ادبی و بی ادب...
و هرروز بیزاری از خودت هرروز کلافه ای هرروز منتظری که خدایا کاش تو یه لحظه همه ی این وجود خراب متلاشی می شد...
همش میگم کاش بذاره باهاش حرف بزنم
اما بعد میگم هیچوقت این درخواستو نمیکنم و هیچوقت این نباید انتخاب من باشه که میترسم از این بی ادبی
که هروقت خودش بود و خودش شد
خودش بیاد و باشه و دیگه نباشم...
اما یک وقتایی میبینی که هست
در حد ادب تو نه ولی واقعا هست از بزرگی خودش و لایمکن الفرار من حکومتشه
اون وقت خب گوشی تلفنو الکی برمیداری و همه ی فریادت از خودت رو براش بلند میکنی
و حتی شرمنده ای از این کار و چون طاقت نداری سعی میکنی ذهنتو دور کنی و فراموش کنی که هست
چقدر این درد خوبه هرچند کفرمو رو میاره میترسم از این قضیه اما به قول سهراب ماه موقع درد پایین میاد
اجازه میده گاهی یک دستی به سمت مهتاب ببری
یک استادی میگفت گاهی هدیه های کوچیکی به ادم میدن و ادم لیاقتشو نداره
اما این هدیه ی کوچیک مگه برای منِ کوچیک کم بزرگه؟ میشه هممممه ی ادم و ادم میتونه تا قیامت برای یک لحظه بودنش اشک بریزه.
هدایت شده از 𝑴𝒚 𝒍𝒊𝒇𝒆...
○صدای سکوت
#انشا
همه چیز وقتی شروع شد که با کلماتش مرا به اعماق اقیانوس تبعید کرد.گوش هایم را باور نمیکردم.عزیزترین فرد زندگی ام،همان کسی که میتوانستم شرط ببندم حتی اگر اسمان قرمز شود ترکم نمیکند.
او بود که دردناک ترین جملاتی که تا به حال شنیده بودم را روی زبانش تاب میداد.نمیدانستم باید روی زانو هایم بیوفتم و گریه کنم یا فقط لبخندی اجباری و تلخ روی لبم بنشانم و انجا را ترک کنم.شاید هم باید مثل همیشه بیهوده داد و بیداد میکردم تا دلیل ان کلمات بی رحمانه را بدانم.
اما در ان لحظه حس کردم زیر پایم نرم میشود و به شکل مایعی شفاف در میاید.اقیانوس وجودم مرا بلعید.انگار از قبل اشک هایم دریا شده بود.اوایل دست و پا میزدم.در اقیانوسی از احساساتی که نمیدانستم از کجا سرچشمه میگیرند.دیگر برای دست و پا زدن دیر بود.دریا از قبل مرا به درون خود میکشید.
آب به ارامی در دهانم نفوذ میکرد.صدای جریان اب در گوش هایم میپیچید.سکوت بی انتهایی که تا به حال نشنیده بودم.چه آرامش تلخی!
اشک هایم با اب ترکیب میشدند و با جریان اب میرفتند.تمام خاطراتم با او در ذهنم مرور شد.صدای خنده اش.آن روزی که به من قول داد هیچ وقت ترکم نمیکند.همان روزی که عهدمان را با انگشت کوچک بستیم
نمیتوانستم باور کنم دارم انقدر ساده از دستش میدهم.همانقدر که بی صدا آمده بود رفت.به راحتی اغوشش.چشمانم را بستم و اجازه دادم دریا مرا ببلعد.دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم.
عزیز ترین دارایی ام قبلا رفته بود...
چند روز گذشت.زندگی به روال عادی برگشت.جریان آب مرا به خشکی رسانده بود.اما انگار هنوز داشتم غرق میشدم.در دریای چشمانی که دیگر برای من نبود...
در مترو،در مهمانی ها،در شلوغ ترین مکان ها.ادم ها میامدند و میرفتند.
بعد از ان روز من همیشه زیر آب بودم.زندگی ام بدجور ساکت شده بود.آزاردهنده ترین سکوت عمرم...
رهگذر
○صدای سکوت #انشا همه چیز وقتی شروع شد که با کلماتش مرا به اعماق اقیانوس تبعید کرد.گوش هایم را باور
سلام و رحمت رفقا.
خب
ادامه ای برای متن (داداشمون/آبجیمون) نوشتم.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
و آنقدر زیر آب می مانم تا دوباره بیاید.
دوباره بیاید و او مرا بخواهد.
مگر عاشقم نبود؟ مگر حقیقی بودن عشقش را #باور ندارم؟!
نه! هیچوقت ناامید نمیشوم. آنقدر دست و پا در خون می زنم و در این دریا فرو میروم تا خودش بیاید و بلندم کند. دستم را از آب بیرون بکشد و در آغوش خودش غرقم کند...
او بارها و بارها معرفت و مهربانی و امن و بزرررگ بودنش را به من ثابت کرده. انقدر امن است که از در بیرونم بیاندازد پشت پنجره به انتظارش مینشینم. حتی اگر به من بگوید که مرا نمیخواهد، ذره ذره آب میشوم و اما هیچوقت باور نمیکنم.
شاید عمدا این دوری و این درد را برایم میخواسته! شاید میخواهد قدر باهم بودنمان را بیشتر درک کنم. آخر وقتی همیشه در آغوشش باشم برایم عادی میشود.
شاید میخواهد همه ی وجودم تبدیل به درد شود تا بیشتر تشنه ی درمان باشم.
آنقدر به عشقش ایمان دارم که میتوانم بگویم هنوز هم برایم دعا میکند.
شاید اصلا او دلش بیشتر تنگ شده و خیلی بیشتر و اصلا من حجم این دلتنگی را نمیفهمم.
نمی دانم، شاید این خیلی خوشبینانه به نظر برسد.
گاهی دلم میخواهد بروم و فریاد بزنم که آهاااااای تو هستی و آغوش من خالی ست؟!؟؟؟
نمیدانم یک عالمه از همان نمیدانم های همیشگی...
اما می دانم که او عاشقم بود و من هرقدر که بد و بدترین بودم او بازهم عاشقم بود... . پس چرا حالا برای خوب نبودن و بدرد نخوردن هایم مرا دور بیاندازد؟
نه! باور نمیکنم... .
هرچند به خوب نبودن عادت کرده بودم.
اصلا شاید آنکه عاشق نبود و هنوزم عاشق نیست من بودم. شاید آنکه خیانت کرد و همه ی دلش را به او نداد من بودم! آنکه لاف عشق او می زد اما رفتارش خود پرستی بود و نه محو شدن در او و او و تنها او.❤️🩹
خب از اولش هم او عاشق تر بود و خودش آمد و مرا #دچار خودش کرد.🥲🥺
میگویند پیوند محبت، محبتی که برای خدا باشد از پیوند خونی و شناسنامه ای خییلی محکم تر است. و هیچ شکی به پیوند محبتش با خودم ندارم. مرا با تک تک سلول های وجودم در آغوش گرفته بود. پس اگر اینجا مصلحت بر دوری ام باشد، آنقدر درد میکشم تا آغوشش را در دنیای بعد تماشا کنم.
اصلا شاید این دوری ظاهری ست و چشم های هرزه ام او را نمی بینند و او هنوووز هم مرا در آغوش دارد و این دل نابینای من است که دوری ظاهری را واقعا دوری میپندارد...
فقط کاش خدا بخواهد و این هدیه ی فصلی که لیاقتش را نداشتم و او را از من گرفت، در دنیای بعد با من بماند و رشته ی محبتش تا لحظه ی مرگ پاره نشده باشد... 🥺❤️🩹