eitaa logo
نـور الـمـهدے🇵🇸
318 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
7 فایل
''بسم الله الرحمن الرحیم'' تاریخ تاسیس💚✨️:¹⁴⁰²,⁸,²⁴ گیسو مفشان توبهِ مارا مَشکن چون توبهِ عاشقان به مویی بند است:)☁️🌱 اگر امری بود👇🏻👤 @Amin_bcjdjs لینک ناشناسمون👇🏻✨: https://daigo.ir/secret/6820599011
مشاهده در ایتا
دانلود
هِجران‌بَس‌اَست‌اِی‌پســـــر‌فآطِمه‌؛بیآ شآیَدکه‌مَرگ‌جِسمِ‌مَراسَهمِ‌گورکرد...💔
بقول‌حاج‌مھدۍرسـولی: این‌عصر،‌عصرحیرت‌نیست.. عصر‌حرکته! حیرون‌نشیا.. ما‌نسل‌موندن‌نیستیم‌ نسل‌رسوندنیم..
|ـھَم‌خُودِشآن‌خآڪۍِ‌بُودَند‌هَم‌ لِبآس‌هآیشآن‌؛ ـ|ـڪآفۍبُود‌بآرآن‌بِبآرد‌‌تـٰآ‌عَطرشآن‌ دَر‌سَنگَر‌هآبپیچَد
شھادت . . پایان‌و‌شروعی‌زیبا🌱''
کسی‌که‌نمازراازوقتش‌تأخیر‌بیندازد، فردای‌قیامت‌به‌شفاعت‌من‌نخواهد‌رسید. - رسول‌اکرم نمازت سرد نشه رفیق :)🤍
خلاصه که رفیق ؛ وقتي حالت خوب نیست ، غصه داري و .. به جاي گوش دادنِ آهنگِ غمگین و رفتن تو فازِ غم و تنهایي ، برو در آغوشِ خدا🥹🤝💕
چه بسیار انسان هایی که سخنی نابجا هلاکشان کرد مولاعلی'؏' -❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب یعنی تو تویی که از بچگی بهترین رفیقُ پشت و پناه من بودی دمت گرم که هستی ..؛
- این نسل باید اینو بفهمه و درک کنه! + چیو؟ - حرام ،حرامه؛ حتی اگه همه دارن انجامش میدن!
تو‌چه‌کردی‌که‌دلم‌سخت‌تو‌را‌میخواهد هر‌تپش‌هرضربان‌نام‌تورا‌میخواند″. . ! 🫀
Hossein Taheri - Cheshmam Khire Samte Asemone (128).mp3
3.23M
موندگارِ و هَمیشگی ، عشق روزایِ بچگی❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایِ امام رضا؛ نمیدونم کدوم کار اشتباهم ناراحتت کرده که دعوتم نمیکنی درِ خونه ات:)💔
دیگه‌هیچی‌حالموخوب‌نمیکنه‌جزضریحت❤️‍🩹:)!
لا حول ولا قوة الا بالله . ‌
هرچہ‌ماه‌است‌فداۍرخ‌مهتابۍابوفاضل(:🤍''
اینجاحسابِ‌خودتـونرسۍ‌؛ اونجاحسابت‌رومیرسن .!🤌🏻
خدایا شکرت برای تمام غم هایی که تمام میشوند و شادی هایی که میرسند ...
این جمله که: "هرکی داره با غمی می‌جنگه که ما ازش خبر نداریم" واقعا آدمو مهربون‌تر می‌کنه ..❤️‍🩹
سجده هاتو طولانی تر کن مشکلات روی شونه کسی که سجده میکنه دووم نمیارن :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۲ همه به فاطمه نگاه کردن. -چرا اینجوری نگاهم میکنین؟!! زهره خانوم گفت: _خب نظرت چیه؟ -کسی که تا حالا ندیدمش چطوری درموردش نظر بدم. امیررضا گفت: _امیرعلی پسر خوبیه،من میشناسمش. فاطمه به حاج محمود نگاه کرد.به امیررضا اشاره کرد و گفت: _خب بابا جون،عروس خانم پسندیدن، کی عروسی دعوتیم؟ امیررضا گفت: _خیلی پر رویی.دختر هم دخترهای قدیم. تا حرف خاستگار میشد،سرخ میشدن، میرفتن یه گوشه قایم میشدن. -چه خوب دخترهای قدیم رو میشناسی. با چندتا شون دوست بودی،ناقلا؟ -یکیش مامان گلم،دو تا خاله و یه عمه. -مامان بزرگ یادت رفت. -با مامان بزرگ دوست نبودم.اون موقع ها بابابزرگ غیرتی میشد. همه خندیدن. حاج محمود گفت: _پس میگم هفته دیگه بیان. -چهارشنبه باشه باباجون.چهارشنبه درسهام سبک تره. امیررضا گفت: _من آرزو به دل موندم که تو یه کم خجالت بکشی. دوباره همه خندیدن. چند روز گذشت. حال و هوای خونه حاج محمود برای افشین عجیب بود.اینکه کسی مدام آزارشون میده و فروشگاه حاج محمود رو خالی کردن، ولی اونا اونقدر آرام و خوشحالن،براش عجیب بود. هر روز تا آخر شب، نزدیک خونه شون بود.مراقب بود که دیده نشه.یه شب پسر جوانی رو دید که با دسته گل و شیرینی همراه پدر و مادرش،زنگ در خونه حاج محمود رو زد. خیلی تعجب کرد.تو همچین موقعیتی که دارن،خاستگار؟!! به پسر جوان دقت کرد. خوش تیپ و خوش هیکل بود.چهره ش مثل افشین نبود ولی خوب بود.پسر خوبی به نظر میومد و مهمتر از همه مذهبی بود.افشین احساس کرد فاطمه حتما بهش جواب مثبت میده. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو هال بودن و فاطمه تو آشپزخونه. بعد احوالپرسی و یه کم صحبت،زهره خانوم به فاطمه گفت چایی بیاره. فاطمه با سینی چایی وارد پذیرایی شد و سلام کرد.خانم و آقای رسولی با لبخند نگاهش کردن ولی امیرعلی سرش پایین بود. بلند شد و سلام کرد. بعد از پذیرایی چای،فاطمه کنار مادرش نشست.آقای رسولی درمورد پسرش صحبت میکرد.امیرعلی بیست و پنج سال داشت و پلیس راهنمایی و رانندگی بود. فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۳ فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد. مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت: _من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید. -فعلا خیر. با هم رفتن داخل. فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت: -خب پسرم،نظرت چیه؟ امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت: -از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود. -پس مبارکه؟ -منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه. پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن. ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست. چند روز گذشت. فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن. افشین بیرون منتظر بود. امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد. سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه. افشین تعقیب شون میکرد، تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه. به رستوران سنتی رفتن. امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت. افشین فکر نمیکرد، اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن. از چهره امیرعلی معلوم بود، دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟ ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد. امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت: _داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای. امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن. امیررضا گفت: -خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟ -پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم. -وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود. -معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها. -باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره. -بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم. 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
دوپارت تقدیم نگاهتون 🥲✨
روزگارِغریبےست صاحب‌الزمان‌باشےو این‌همه‌تنها ظاهراهمه‌ےماعاشقیم‌ولے عاشقانه‌صدایت‌نمےڪنیم‌آقا . . .🥲! امام زمانم♥️؛
میگن رفیق واقعی اونیه که پای گریه های آدم میشینه؛ شما هیچ وقت تکرار نشدی:)
مثل یک نرگس سرما زده از وحشت برف ؛ سخت محتاج به گرمای پر و بال تو ام . . 💛🌿`