🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#وقتی_از_شلیک_راکت_منصرف_شدم....
🌷قرار بود یک پمپ بنزین بزرگ را که در پشت جبهه به تانکهای عراقی سوخت میداد، بمباران کنیم. این هدف مهم نزدیک یا چسبیده به شهر العماره بود.... صبح زود توجیه انجام شد و طبق قرار با خلبان شماره دو کارهای قبل از پرواز را انجام داده و استارت زدیم. در همان اول کار شماره دو متوجه نقص فنی در هواپیما شد و به من اعلام کرد مشکل دارد. به او گفتم: «هواپیما را خاموش کند و برگردد گردان.» خودم به تنهایی بلند شدم و به سوی هدف پرواز کردم. از دور هدف مشخص شد و من برابر دستورالعملهای بمباران با زاویه در محل تعیین شده اقدام به اوجگیری و شیرجه کردم.
🌷همه چیز برای زدن هدف آماده بود و داشتم به سرعت و ارتفاع مناسب میرسیدم تا چهار پاد راکت (۷۶ تیر راکت) را شلیک کنم که متوجه شدم سمت شیرجه طوری است که ممکن است تعدادی از راکتها به خانههای مسکونی اصابت کنند. در آن لحظه از فشردن دکمه شلیک راکتها منصرف شده و بار دیگر از سمت مناسب آمدم و عملیات را با موفقیت انجام دادم، دود و آتش به هوا بلند شد. پدافندی که در حمله اول غافلگیر شده بود، حالا کاملاً آگاهانه به سمت من تیراندازی میکرد. ولی لطف الهی باعث شد سالم از مهلکه خارج شوم.
🌷در برگشت نزدیک هورالعظیم یک دستگاه تانک ایستاده بود و رانندهاش روی آن نشسته بود. وقتی تانک را دیدم از رویش رد شده بودم. تصمیم گرفتم برگردم و آن را با مسلسل نابود کنم. وقتی برگشتم متوجه راننده شدم که به ریشش دست میکشید و خواهش میکرد که او را نزنم. احساس کردم خداوند هنوز روزی او را قطع نکرده است. به همین دلیل از زدنش منصرف شده به پایگاه دزفول برگشتم. همیشه آن حالت فرد عراقی را در ذهن دارم. اگر چه نمیدانم حالا زنده است یا نه.
#راوی: آزاده و جانباز ۷۰ درصد سرافراز، سرلشگر خلبان غلامرضا یزدی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۴ / ۲)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#هر_روز_با_شهدا
#قسمت_سوم (۴ / ۳)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهانباز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بیخیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ میخوای چه کار کنی؟
جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد، اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت میترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالیکه جواب امدادگر را میداد، به دستهایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضههای یکیشون بدجوری ورم کرده و نمیتونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال میکردم که....
رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس میپرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالیام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلولهی سربی جوابمان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#هر_روز_با_شهدا
#مثل_پاسدار!
گفتم: «احمد جان، حالا دیگر وقتش است یک آبگوشتی به قوم و خویش خود بدهی!» گفت: «علی تمام دارایی من سیصد تومان است اگر عروس سیصد تومانی پیدا کردی، من آمادهام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش خواندیم تا رضایت داد. گفت: «از دختر عمهام فاطمه خواستگاری کنید.» فردای روز خواستگاری با ماشین محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد همدیگر در آمدند. آشپزی عروسی با من بود. خیلی سرحال بودم.
دیگهای جلوی خانه پدرش روی آتش بود و بوی برنج تو محل پیچیده بود. وقتی دست زدند و کل کشیدند فهمیدیم داماد را آوردهاند. ملاقه به دست به پیشوازش دویدم. دیدم ای داد بی داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پیراهن فرم سپاه و شلوار خاکی! داد زدم: «مرد حسابی این دیگه چه وضعیه؟ من تمام هنر آشپزیام را امروز رو کردهام آن وقت تو یک دست کت و شلوار پیدا نکردی بپوشی؟» لبخند ملیحی زد و گفت: «چکار کنم علی آقا، پاسدارم دیگه!»
خاطره ای به یاد سردار شهید حاج احمد سلیمانی (جانشین ستاد و معاون اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله) برادر سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
منبع: فرهنگ نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#تکه_تکه_شدن_آن_هشت_نفر!!
🌷سنگری نداشتیم و باید برای سنگرمان مصالح جمعآوری میکردیم. ما در جنگمان فقط دشمن بعثی را هدف نگرفته بودیم، محدودیتها هم دشمن ما بودند و آنقدر بر علیهشان جنگیدیم که توان مقاومتی نداشتند. در سنگرهای آن زمان خبری از یک سازه بتنی فوق قوی نبود، همین که دو تخته چوب را کنار یکدیگر جمع میكردى، سنگری داشتی از جنس چوب و قلبی از جنس آسمان برای راز و نیاز و اشکهایت.
🌷با چهار نفر از بچههای گردان ” ۳۲۱ تیپ یک قزوین” رفته بودیم سمت جفیر، نشانی صندوقهای خالی مهمات کاتیوشا را باید از جفیر پیگیر میشدی، کمپرسی را آماده کرده بودیم که صندوقها را در آن بگذاریم و برگردیم سمت حسینیه برای ساخت سنگر. هنوز به جفیر نرسیده بودیم که صدای دیوار صوتی “میگ عراقی” را شنیدیم و فی الفور از کمپرسی پیاده شدیم.
🌷آنقدر خاک به هوا بلند شده بود که چشمهایمان جایی را نمیدید. بر اثر تیربار مستقیم هواپیپماهای دشمن، زمین آرام و قرار نداشت، یک لحظه نگاهم به زمین دوخته شد و باورم نمیشد، زمین در حال جوشیدن بود! اما اینطور نبود، بر اثر تیربار مستقیم هوایی، خاک بالا و پایین میشد و تصور کرده بودم زمین در حال جوشیدن است. فرصت فکر کردن از ثانیه به صدم ثانیه رسیده بود، تنها سرپناهمان آسمان بود و دعای دیگران. در همین بین....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#وقتى_كه_دیگر_کولهپشتی_نمانده_بود...!!
🌷در عملیات والفجر ، گردان «یا رسول» تلفات زیادی داد و خیلی از بچههایی که در این گردان بودند، به شهادت رسیدند. به دستور حاج حسین بصیر، باید به این گردان میرفتم تا کار مداوای مجروحان را انجام دهم. از قبل هم هیچگونه توجیهی نشده بودم و اطلاعی از موقعیت آن منطقه نداشتم. حوالی ساعت ١١ شب بود که به آنجا رسیدم و کارم را در سنگر بهداری شروع کردم. نیروهای کمکی در حال ورود به منطقه بودند که ناگهان عراقیها منور زدند و وقتی متوجه حضور آنها شدند، منطقه را زیر رگبار و آتش سنگین گرفتند، حجم آتش به گونهای بود که بسیاری از بچهها را زمینگیر کرد و یکی پس از دیگری در اثر اصابت تیر و ترکش به زمین میافتادند. فوراً دست به کار شدم و کار مداوای مجروحان را آغاز کردم. با باند و هر چیزی که در دست داشتم، سعی میکردم جلوی خونریزی مجروحان را بگیرم. رفته رفته وسایل پانسمان تمام شد، دیگر....
🌷دیگر نه خبری از باند بود که بتوانم جلوی خونریزی را بگیرم و نه از وسایل پانسمان. به ناچار سراغ بچههایی که شهید شده بودند، رفتم و از داخل کوله پشتیشان هر چه که داشتند، را درآوردم تا شاید بتوانم چیز به درد به خوری که به کارم بیاید، پیدا کنم. دیگر کوله پشتی نمانده بود که بتوانم از وسایل داخل آن استفاده کنم. نمیدانستم باید چکار کنم. آتش عراق، همچنان ادامه داشت و تعداد شهدا و مجروحین لحظه به لحظه بیشتر میشد. چارهای جز استفاده از پیراهن و پارچههای همراه شهدا نداشتم. با اینکه این کار خیلی برایم سخت بود اما با پاره کردن آستین لباس شهدا، چفیه و هر چیزی که همراهشان بود و با آن میتوانستم جلوی خونریزی را بگیرم، کار امدادرسانی را انجام میدادم. وقتی به بالای سر شهدا میرفتم تا لباسشان را پاره کنم، اشکم در میآمد اما چارهای جز این نداشتم و با همین شیوه توانستم تعداد زیادی از بچهها را از خطر مرگ نجات بدهم.
راوی: رزمنده دلاور امدادگر رضا دادپور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#بگو_گول_دنیا_رو_نخورند!!
🌷سه چهار ماه بعد ازدواجش، شب عملیات والفجر ۸، مهدی حرفهایی زد که برای همه بچه بسیجیها اتمام حجت بود. مهدی یکی از دوستانش را کنار کشید و گفت: سید! من امتحان سختی رو گذراندم و خودت میدانی که روزهای اول زندگی چقدر شیرین است. من میتوانستم در سپاه بابل بمانم و همانجا خدمت کنم اما خیلی با خودم کلنجار رفتم، بالأخره حریف نفسم شدم، وسوسهها را کنار زدم و با خودم گفتم: مهدی! پس امام زمان چی؟ مگه قرار نبود یاورش باشی، یعنی اینقدر نامردی که تا زن گرفتی آقا رو فراموش کردی؟ من میدونستم که شهادتم در گرو ازدواجمه، این طوری باید دینم رو کامل میکردم، بقیهاش با خدا. حالا خوشحالم که به واسطه این سیده خانم، با حضرت زهرا(سلام الله) هم محرم شدم، سلام من رو به بچهها برسون، بگو گول دنیا رو نخورند.
خاطره ای به یاد سردار شهید معزز محمدمهدی نصیرایی
#شهید_القدس
#شهید_اسماعیل_هنیه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#اثر_دعا_بر_شهيد_همت!!
🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر میگردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد....
🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جاده ای رد شویم که مینگذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، میدانی چی میشد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرماندهى شهيد محمدابراهيم همت
راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید
📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#زيارت
🌷نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلا براى زیارت. محمد(صابری) هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!! همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوى آسمان بود و استغفار می كرد. همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
🌷سال ٦٩ و يك ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید. بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!
🌷 از صحبت های او تعجب کردیم گفتم: محمد این حرفها چیه؟خدا رو شكر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم. روز بعد در محوطه بودیم. ساعت ٣ عصر محمد گفت: سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد و روى زمین افتاد او را به بهداری بردند. همه دلشان مى خواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما ....
🌷.... محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود. برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد. در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
📚 کتاب خاطرات آزادگان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#جاییکه_حاج_قاسم_با_تمام_وجود_وارد_میشد....
🌷جلسهای بود، جلسه شورا که دقیقاً یادم نیست سال چند بود. ۹۶ یا ۹۷ بود. یکی از معاونتهای نیروی قدس در جلسه این خبر را بیان کرد که در وزارت امور خارجه، جلسهای بوده که در آن یکی از آقایان به رهبر معظم انقلاب اهانت کرده است. حاج قاسم گفت: تو چکار کردی؟ گفت: من دیدم که اگر بخواهم موضع بگیرم ممکن است سر و صدا شود، بنابراین سکوت کردم. حاجی با عصبانیت گفت: من اگر به جای تو بودم، لیوان را برمیداشتم، پرت میکردم در صورت آن فرد که صورتش خورد شود. تو نشستی، نگاه کردی؟! به آقا اهانت کرده و تو سکوت کردی؟! در جاییکه ولایت مطرح بود، حاج قاسم با تمام وجود وارد میشد.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی:حجتالاسلام شیرازی نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس
❌️❌️ما چه کارهایم؟؟؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#از_کودکی_شهید_زندگی_کرد....
🌷روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. یک روز که عبدالحسین از مدرسه آمد، بیمقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمیخوای بری؟ آمد چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت. همانطور بغضکرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی میکنم، خاکشوری میکنم، هر کاری بگی میکنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم. این را گفت و زد زیر گریه. هرچه اصرار کردیم چیزی نگفت. فکر کردیم شاید خجالت میکشد. دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق دیگر. با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده! تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت.... شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریهاش بلندتر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم. آن دبستان تنها یک معلم داشت. او هم طاغوتی بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج عبدالحسین برونسی (فرمانده تیپ جواد الائمه علیه السلام)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#همه_شهر_را_عزادار_کرد....
🌷سال ۶۱ به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود. نور شهادت را در چهرهاش میدیدم، با اینکه او در گردانهای رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟» جدی گفت: «مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آنقدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری.» روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم میخواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد.
🌷برای اینکه منصرفش کنم گفتم: «اینبار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما برنمیآیم!» خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز برمیآیید! تا ده روز دیگر برمیگردم. دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گازهای شمیایی تاول، تاول شده بود. شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد.
🌹خاطره ای به یاد سردار جهادگر شهید معزز هدایتاله مصلحیان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات