وقتی دستاشُ زدن مثه پدری که بچشُ بغل میکنه مشکُ داد تو شکمش خودشُ انداخت رو مشک همهی حواسش به مشکِ مبادا این مشک پاره بشه
روضه خون میگفت بدون وداع رفت. وقتی خبر رسید علمدار شهید شده، بچهها باورشون نمیشد. میگفتن مگه میشه دیگه برنگرده؟! میاد. برمیگرده دوباره. میگفت با رفتنش امید از خیمهها رفت ، دلا پریشون شد. کمر امام شکست. پاها سست شد. اصلا دیگه توان و جونی برای مقاومت نمونده بود. منم تموم مدت به این فکر میکردم که یه سیزدهِ دی ماهی، ماهم این روضه رو لمس کردیم. فهمیدیم یعنی چی؛ با اینکه میدونیم که رفته و دیگه نمیاد، اما ته دلمون، با اینکه غیر ممکنه اما میخوایم که برگرده.
#تاسوعا | #امام_حسین