یادش بخیر........
برای تلفن زدن☎ ، باید توی صف کلی منتظر میشدی .....
تازه اگه میخواستی کلاس بزاری میرفتی از بقالی حسین آقا که اول میرزاده عشقی بود ، تماس📞 میگرفتی......
صاحب بقالی یک دستگاه تلفن☎ رو با قلک مخصوص در ورودی مغازه نصب کرده بود ....
البته اونجا یک بدی داشت و یک خوبی .....
صف نداشت🕰 ، ولی هر سه دقیقه ۵۰ ریال هزینه داشت .....
از وقتی مادر حسین آقا فوت کرده بود ، 📞برای زنگ زدن به مادرها پول نمی گرفت و مفتی بود ......
فقط روز مادر تنها روزی بود که تلفن زدن در بقالی حسین آقا باید توی صف معطل میشدی، چون همه می خواستند تلفن بزنند به مادرشون و مفتی صحبت کنند ......
کاشکی میشد برگردیم به زمان گذشته و زنگ میزدیم خونه تا مامان جواب بده و بگه جانم .....
ولی افسوس که دیگه مادر آسمانی شده و نیست 😭
به امید سلامتی تمام مادران ایران عزیز و شادی روح مادران آسمانی صلوات
روز مادربر تمامی مادران و همسران و بانوان ایران زمین ، این فرشتگان دوست داشتنی مبارک ♥
همچنین روز مادر بر مادران عضو کانال دنیای قدیم مبارک...
👤مسعود بهنامفر
💯اجتماع همدانی های ایتا
@hemedan18
•┈┈✾⚘️✾┈┈•
کودکیام را که مرور میکنم، قشنگ ترین قسمتهای آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود.
پنجشنبههایی که با اشتیاقی عمیق، سمتِ خانه میدویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود.
و چه بیهزینه شاد بودیم و چه پر شور و جانانه میخندیدیم!
برای بچههایِ امروز نگرانم...
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفتههایشان ندارند،
از کبرایِ قصه که تصمیمش را گرفت و تویِ همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ بیشیلهی کودکیِ ما، خودش را جا گذاشت،
از کوکب خانمی که دیگر نیست،
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود، گرگها آمدند و همراهِ ترسهایِ کودکیِ ما، او را دریدند.
امروز بچهها ساده نیستند! همهچیز را میفهمند، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمیترسند.
و من از این ساده نبودن، و من از این نترسیدنِشان، میترسم...
ما کودکانگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم،
ما خودمان را و دلخوشیهایِ سادهی خودمان را ادامه ندادیم!
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمیخندند،
که اشتیاقی برایِ هیچچیز ندارند،
که حواسشان به نوساناتِ ارز هست و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را میدانند،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را میکردیم، بزرگ شدهاند...
و من از این بزرگ شدنهایِ بیمقدمه میترسم!
👤 نرگس صرافیان طوفان
💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟
چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود.
سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری.
امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی.
مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود.
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی.
معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا.
مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است.
خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا