#حکایت_قدیمی
گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام میداد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیدهایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمدهای و من تو را میبینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانهای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست.
پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی میشکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، میبینی ظرف تو را میشکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمیگردی.
مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
✓️عاشقان خدا نیز چنیناند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آنها را سریع اجابت نمیکند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادتشان ببیند.
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
هدایت شده از تبلیغات پر بازده💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوزم موهای زائدتو لیزر میکنی😂
در عرض 2 دقیقه از شر موهای مزاحمت خلاص شو 🫡در ضمن کاملا جذبیه و از ریشه موهارو هدف قرار میده و از بین میبره و هیچگونه عوارضی هم نداره🥰
شک نکن میتونی یکی از بهترین حس های زندگیتو تجربه کنی با این اسپری دائمی
مشاوره رایگانشو از دست نده👇👇
https://1ta100.ir/qu-ads/4062
https://1ta100.ir/qu-ads/4062
خاطرات گذشته همیشه هم شیرین نیست. همه ما خاطراتی داریم که اگرچه مدتها از اون گذشته ولی هنوز تلخی خودشو داره. ولی تصمیم گرفتم شجاعانه به سراغ اونها هم برم و تصویرسازی کنم. فکر میکنم برای یک تصویرگر خاطرات قدیم، رفتار صادقانهتری خواهد بود.
بین مسیر دبستان و خونه ما یک پارک بود. یک روز که داشتم از داخل پارک به خونه میرفتم، یک گل چیده شده دیدم که افتاده بود کنار باغچه (توی تصویر رز کشیدم ولی بنفشه بود). اونو برداشتم که یهو کارگر پارک بالاسرم ظاهر شد و گفت برا چی گل کندی؟
به شدت ترسیده بودم... با صدایی که حتی خودمم نمیشنیدم گفتم: گل افتاده بود... میخواستم ببرم برای خواهرم... ولی کارگر یک کشیده خوابوند توی صورتم!
چیزی در درونم شکست و ریخت... ولی کاری هم نمیتونستم بکنم... فقط تا خونه اشک ریختم و این خاطره رو فرستادم ته صندوق خونه ذهنم... تا امروز.
💯دههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتون میاد!؟
✓تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم ! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم !
✓خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم !
✓برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “ برگه امتحان ” گنده نوشته بودن !
✓وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند
💯ما اینجاخاطراتتونرو زندهمیکنیم
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
هر جمعه منزل "مادربزرگ" جمع ميشديم
ريز تا درشت...
از همهمه ی زياد،صدا به صدا نمی رسيد!
آنقَدَر می گفتيم و می خنديديم كه اصلاً متوجهِ گذر زمان نمی شديم...
بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر می شد حس كرد...
روزهای هفته را روی دورِ تند ميزديم تا برسيم به جمعه...
جمعه هاي بچگی مان را با هيچ روزی عوض نمی کرديم
گذشت و گذشت...
"مادربزرگ" از ميانمان رفت...
دورتر و دورتر شديم...
شايد ديگر در ماه و يا حتی در سال يكبار دورِ هم جمع شويم...
آن هم قبلش طی ميكنيم كه اينترنت داشته باشد...
ديگر از صدای همهمه خبری نيست...
همه ی سرها داخل گوشی شان هست و جُک ها و اخبارِ روز را نقل قول می کنند...
غذا را از بيرون می آورند و به لطفِ غذا كنارِ هم می نشينيم...
كاش مادربزرگ هنوز بود...
كاش جمعه هايمان را هنوز با مادربزرگ می ساختيم...
👤علی قاضی نظام
💯دههپنجاهیا،شصتیاوهفتادیهایایتا
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs