eitaa logo
دنیاے قــــدیم...💯
74.8هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
﷽ 📸مجموعه ای بسیار نفیــــس و خاطره انگیز از تصاویر آرشیوی و حکایتــــ های قدیمــــی پیش ماست همراه ما بمانید 😎🤞 #همراه‌با‌کلی‌مطالب‌نوستالژی. اگه‌این‌کانال‌حالتوخوب‌کرد‌به‌بقیه‌هم‌معرفیش‌کن🪻 ‌فقط تبلیغات👇 @ham_18
مشاهده در ایتا
دانلود
چون چهره ی صبح شادمان باش🌱 بفرمایید فرنی🤲🏻 💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
عکس کمیابی از آرامگاه حافظ قبل از بازسازی ‌💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
انگار که تمام خوشبختی‌های دنیا درونِ خانه‌یِ مادربزرگ جمع میشد...❤ به نظر من هرکی هنوز مادربزرگ و پدربزرگش همچین خونه‌ای دارن و جمعه‌ها فامیل میرن پیششون خیلی خوشبختن 😍 💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم... سال ها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم، کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است... آن زمان تلفن های عمومی با سکه های دو ریالی کار می کردند؛ جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده... او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت : این ها صلواتی است!!! گفتم : یعنی چه؟ گفت : برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است). باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم… گفتم : مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی می دهی؟ با کمال سادگی گفت : ۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی می گیرم و صلواتی می دهم... مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است؛ که یک چهارم از مالش را برای خدا می دهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت می توانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم!!! احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت : برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم. این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد..! مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم… به او گفتم : چه کاری می توانم بکنم؟ گفت : خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم گفت : آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر... نمی دانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم، ما کجا این ها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ "شب های جمعه مریض صلواتی می پذیریم"... دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود : با خدا معامله کن خدا پولت را چند برابر می کند و خودت نمی فهمی! راستى یک سوال : شغل شما چیست؟ 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
مریض خانه انگلیسی ها یا بیمارستان مسیحی بیمارستان عیسی بن مریم ‌💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی خاطره پخش این کارتون انقدر غبار گرفته که راستش خودمم به زور یادم میاد 😁 کسی هست این کارتون رو یادش بیاد؟ ‌ ‌ ‌💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
عذر بدتر از گناه  !! روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم تو می دانی عذر بدتر از گناه چیست؟ کریم گفت: قربان این همه آدم فاضل و عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم؟ ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش کرده و مشغول بوسیدنش کرد. خون به چشم شاه دوید و فریاد زد پدر سوخته چکار می کنی؟ کریم دستپاچه گفت: ببخشید قبله عالم فکر کردم خانم میباشد... شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آوری؟ کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر از گناه را به شما نشان دهم. شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد و با پس گردنی کریم را مرخص کرد! 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام ✨شیخ سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن) چرا كه شیخ در نظر داشته روی آن كتیبه‌ای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر، كتیبه‌ای نصب می‌شود و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌شود. شیخ عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا می‌كشد و بیش از زمان پیش بینی شده برمی گردد. هنگامی که باز می‌گردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند. شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» مسؤل ساخت عرض می‌كند: «ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر كرده، منتظر شما بمانیم. در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. شیخ بهایی قدس سره هم‌ راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند، تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ‌گاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید». شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسم‌ها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا به این وسیله ادم های گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. پی نوشت: دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید... منبع: پایگاه اطلاع رسانی حج 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات پر بازده💯
💛 اگر به زیباییِ حجابت🧕اهمیت میدی... ❤️ اگر دوست داری برای ترویجِ این زیبایی یک هدیه ی🎁ماندگار بدی... 💜 اگر به سِت کردن و هم رنگی 🚥علاقه مندی... 💚 اگر میخوای امکان خرید تکی و عمده رو به صورت سبد خرید🛒 داشته باشی... 🧡اگر دنبال گیره روسری😍خوشکل و باکیفیت هستی این کانال رو از دست نده... 🤗لینک رو بزن وعضوشو تا بهت کمک کنم👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/Nora_dhejab/229 مطمئنم این ریزه میزه های خوشکل و درعین حال ارزون خیلی به کارِت میان👌☺️
حقوق پزشکان در سال 1352 در استان ایلام ‌💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
مجموعه کلکسیونی خودکار یاد آور خاطرات زیبای کودکی 💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
✨مادربزرگم خیلی زیبا و مودب حرف می‌زنه. مثلا امشب پرسید: «مرادت رو دیدی؟» مراد یعنی اونی که دوستش داری. یا وقتی می‌خواد بپرسه برادرت-خواهرت کجاست، می‌گه: ««پشت‌و‌پناهت کجاست؟» 💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید/کلیک کن
ما دهه شصتی ها یه شعر داشتیم تو کتابهامون که حال و روز این روزها رو به تصویر میکشید : چنان قحط سالی شد اَندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق ‌ 💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
غرور بی جا ! یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد . برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد . وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت . باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد. ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:  اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم غرور بی جا نداشته باشیم ! 💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید/کلیک کن
صدبار از دست مون میافتاد باز هم نمیشکست... اگه سرگذشت این مدل لیوان ها رو نمیدونی از حرف نزن 💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر بی کلاسی زیبا بود... یادش بخیر قدیما که"بی کلاس"بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر باکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم... 💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
زنان در حال شستشوی لباس و ظروف روبروی حرم حضرت معصومه(س) ‌💯آرشیو نفیس ترین عکسهای قدیمی را اینجا ببینید/کلیک کن
قانون قدیمی 15 دقیقه موفقیت ژاپنی ها : اگر روزی ۱۵ دقیقه مطالعه کنید و سلول های خاکستری مغزتون رو درگیر کنید، به پیشرفت بزرگی در یادگیری دست پیدا می کنید. اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی اهمیتتون کم کنید، ظرف مدت چند سال موفقیت چشمگیری نصیبتون میشه اگر روزی ۱۵ دقیقه رو صرف خودسازی کنید در پایان سال تغییر ایجاد شده رو به خوبی حس میکنید زیبایی قانون ۱۵ دقیقه به اینه که انقدر به زمان کمی نیاز داره که هیچ وقت به بهونه وقت نداشتن اون رو به تاخیر نمی اندازید. ‌💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید/کلیک کن
هدایت شده از تبلیغات پر بازده💯
محکم بغلش کن.mp3
2.99M
💞سلام من وحید مطهری هستم و اینجا بهت یاد میدم چطوری ازدواج و زندگی موفقی داشته باشی 😉 . اگر میخوای به رابطه تون کمک کنید این صوت رو گوش کن👆🏻☺️ برای عضویت در کانال بزن روی لینک زیر 👇🏻🅰 https://eitaa.com/joinchat/4069851844C2fde3faa56
یه آبمیوه گیری قدیمی آبی رنگ داریم موقع آبمیوه گیری اگر بگیریش تمام گوشت تنتو آب میکنه ولش هم میکنی میره تو کوچه میفته دنبال مردم!   💯ما اینجاخاطرات‌تون‌رو زنده‌میکنیم/کلیک‌کن😉
روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید/کلیک کن