30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک دقیقه گلچینِ خوشگلترین لحظههایِ یهوییِ خلوتِ زائران با امام رضاشون🥺❤️
نظری کن به دلم، حالِ دلم خوب شود..
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_نه
لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم ....
پویا با ورودم به هال بلند شد و ایستاد .
براي اینکه به آشفتگیم پی نبره لبخند زدم .
پویا – سلام پرنسس من .
من – سلام .
و با دست اشاره اي کردم که بشینه .
وقتی هر دو نشستیم مامان با سینی چاي وارد شد . به صورت مامان هم لبخندي زدم و بابت چاي تشکر کردم
می دونستم به خاطر اینکه گفته بودم جوابم به پویا مثبته تو خونه راهش دادن . وگرنه که هیچ پسر غریبه اي به این راحتی اجازه ي ورود به خونه رو نداشت .
مامان ظرفی پر از شیرینی هم آورد و روي میز گذاشت و به بهونه ي غذاي روي گازش رفت آشپزخونه و تنهامون گذاشت .
با رفتن مامان ، پویا شرم رو کنار گذاشت و با خم شدن به سمتم دستم رو گرفت .
گرماي دستش روي دستم که نشست یادآور گرماي دست دیگه اي شد . بدون اینکه توجه کنم چقدر تفاوت هست بین هر دو پسر .
دست پویا بود ولی من گرماي دستی که چند روز پیش رو کمرم نشسته بود رو حس می کردم . دست من کجا و کمرم کجا ؟
براي لحظه اي فضاي خونه تبدیل شد به صحنه ي مارال تو کوه و آغوش امیرمهدي و گرماي دستش .
ناخودآگاه چشمام رو بستم و از حس گرماي دست امیرمهدي حال خوشی بهم دست داد .
با باز کردن چشمام و دیدن پویایی که قصد نزدیک شدن داشت ضربان قلبم بالا رفت . داشت چیکار می کرد ؟
اخمی کردم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم .
اخمم رو که دید جا خورد . شاید فکر کرده بود از گرماي دستش اون حال خوب بهم دست داده که به خودش اجازه داد فاصله مون رو کم کنه .
دلم می خواست با بدترین لحن ممکن بهش بگم که حق نداره زیادي نزدیک بشه . اما به جاي هر حرفی خم شدم و فنجون چاي رو از روي میز برداشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه
پویا که انگار بادش خالی شده بود مشکوك نگاهم کرد . و در همون حال دست برد و فنجونش رو برداشت
کاش می رفت . حضورش رو نمی تونستم تحمل کنم . به جاي چاي انگار داشتم زهر می خوردم . یاد امیرمهدي باعث می شد براي هر چیزي تردید کنم .
دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم . لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر افتاده بودیم رو مرور کنم . یه مرگم شده بود . می دونستم یه چیزي شده . حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا
حرفاش ؛ نمی دونستم .
بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم .
من – تو چرا اینجایی ؟
ابروهاش به آنی پرید بالا .
پویا – نباید باشم ؟
من – نمی دونم . تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم .
فنجونش رو روي میز گذاشت .
پویا – اول اینکه نگرانت بودم . حس می کنم یه جوري شدي . اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه !
من – خوب ؟ نتیجه ؟
تو دلم لعنتی به خودم فرستادم . این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود . انگار از هر چیزي می خواستم نتیجه گیري کنم . خوب بود یا بد ؟
پویا – واقعاً عوض شدي !
از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم .
من – حالم خوب نیست . می شه بري پویا .
ناباور نگاهم کرد . تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم . هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم !
واقعاً هم جاي تعجب داشت . ولی انگار دست خودم نبود . حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم . به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد . شایدم من اینطور حس می کردم .
سري تکون داد و بلند شد ایستاد .
پویا – خوب . فردا کی بیام دنبالت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام کریم اهل بیت
به نام حسن💚
به به ماشالله
🔹سه گام با امام علی علیه السلام
☘گــام اول:
دنیا دو روز است...یک روز با تو و روز دیگر
علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که
علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند ...
☘گــام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید .
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا
زود ...... باید گذاشت و گذشت...
☘گــام سـوم:
اشکهاخشک نمیشوندمگر بر اثر قساوت قلبها
و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب
زیادی گناهان...
اللهم عجل لولیــــک الفرجـ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ📱
ولادتامامحسن(ع)کریمِاهلبیت
برتمامشیعیانمبارک😍♥️.
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_یک
من – فردا ؟
پویا – مهمونی سمیرا دیگه !
واي ....
مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی قاطی . هر جور ادمی توش پیدا می شد . که مطمئناً به لطف نوشیدنی هاي الکلیش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ي سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق
داشت .
قرار بود تو اون مهمونی جواب بله رو به پویا بدم و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟
باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا
مقایسه ي رفتارشون .
نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد .
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه . و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
پویا – چی ؟
عصبی و متعجب حرفش رو کشید . حق داشت من خیلی عوض شده بودم . مارال با این همه تردید کجا و مارال مطمئن قبل کجا ؟
ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت .
پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟ میام جلو عقب می کشی ! دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی .
مهمونی که قبلاً درباره ش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟ ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم . فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدر
به رابطه مون و انتخابم شک کرده بودم !
نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم . چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_دو
سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلاً آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه . یه کاریش می کنم .
یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟"
و اینو گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟ به این زودي ؟
سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم . از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم . تو فکر بودم . تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟ دلم می خواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره . شاید زیادي ازش توقع داشتم . من که هنوز بهش جواب
درستی نداده بودم !
با صداي بلند " االله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش
وقت اذان بود . وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقریباً هم هیکلش .
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود . البته نه محو شدن
تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته . و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می
شد . با آرامش خم و راست می شد .
- کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود . به اضافه ي اونی که تو
دستم بود و گوجه فرنگی ها و کاهو .
مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم . سري تکون دادم .
من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم . باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی ذهنیم رو .
و چه کسی بهتر از مامان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر و جانم بہ فداے پسر ارشد زهرا...(((:💚🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
میشه اون روز برسه؟😢
#عزیزم_حسن
💌 #دعای_روز شانزده رمضان
اللهم وَفّقنی فیه لِموافَقَةِ الأبرار، و
جَنّبنی فیه مُرافَقَةِ الأشرار، و أوِنی
فیه بِرَحمَتِکَ الى دارِ القَرار بالهِیّتَکِ
یا إلهَ العالَمین 🌸
خدایا، توفیقم ده در آن به سازش
کردن با خوبان و دورم دار در این
روز از رفاقت با بدان، و جایم ده
با مهرت به سوى خانه آرامش، به
خدایى خودت اى معبود جهانیان 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_سه
من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست .
نذاشت ادامه بدم .
مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟
یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟ .......
اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد . نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم .
موقعیت بدي بود .
با شرم سرم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید می فهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم .
و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام .
بالاخره سکوت رو شکست .
مامان – باید چی بگم ؟
ملتمس نگاهش کردم .
مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده !
من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ...
مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم .
من – من که گفتم پشیمونم !
اخمی کرد .
مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟
بغض کردم .
من – ببخشید .
مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه .
سر تکون دادم .
من – چشم .
نفس عمیقی کشید
مامان – حالا بگو می خواي چیکار کنی ! عاشقش شدي ؟
من – نه . یعنی نمی دونم چمه . اگر همونی باشه که خودش گفته خیلی مرد ایده آلی می شه .
و با حسرت آه کشیدم .
مامان – اگه نبود ؟
با تردید نگاهش کردم .
من – اگه بود ؟
مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاري !
با تصور این کار زدم زیر خنده .
مامان هم خندید .
مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی ؟
فکر کردم . می تونستم ؟
من – نمی دونم . اصلاً الان نمی دونم چی می خوام .
و بعد با لحن ناله مانندي گفتم .
من – من نمی تونم چادر سرم کنم !
مامان سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟
من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم !
مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر !
با دست شروع کردم به شمردن .
من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش از آرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت ..
مامان – بسه . همچین می گی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه .
لحنش کمی طعنه داشت .
من – باور کن اگر همون باشه که گفتم فرشته ست
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_چهار
مامان متفکر گفت .
مامان – پویا چی ؟
من – نمی دونم . فعلاً نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم .
بعد هم ملتمسانه گفتم .
من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم .
متفکر گفت .
مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم .
از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت .
مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه .
خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه .
با خوشحالی بقیه ي سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه .
اگر پیداش می کردم !... واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز .
ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه .
نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟
یه کاریش می کنم
"کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم "
پویا چی بود ؟
مامان نشست کنارم .
مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟
نگاهش کردم .
من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم .
مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
یہچیزۍبگمدرِگوشۍ ..
یعنۍانقدرازمابدۍدیدۍکهنمیطلبۍ بیایمحَرمت؟:)
#آقای_اباعبدالله