✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت46»
بعــد از شــهادت اصغر، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــد گريه مي كرد.مي گفت: هيچكس نمي داند كه چه فرمانده اي را از دست داده ايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.
اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد.
ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلان غرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريبًا هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود!
پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. ابراهيم مي گفت:اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد.
برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد.
روز بعد بچه هاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند. بعد بچه ها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند.
جواد افراســيابي و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم هاي عزادار محاســن خودمان را كوتاه نمي كنيم تا صدام را به سزاي اعمالش برسانيم.
☆☆☆ـ
در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود.
خيلي ها به رفاقت با او افتخار مي كردند.اما او هميشــه طوري رفتار ميکرد تا كمتر مطرح شود.
مثلا به لباس نظامي توجهي نداشت،پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد.تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلايش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان اســت.اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم.
ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود.به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت مي كردند.
هميشــه مي گفت: مهم تر از اينكه براي بچه ها لباس هاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي توانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عمليات هاي گروه،كاملاً ديده مي شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي كردند.
ـ٭٭٭ـ
پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياط ها داد وگفت: يك دســت لباس كردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشــيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي!
پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه ُ هاي كرد از لباس من خوشش آمد.
من هم هديه دادم به او!
ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود.
آن شخص ساعت را پرسيده
بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري
از كردهــاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق
شــوند...
#ادامه_دارد...🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
العجل العجل یاصاحب الزمان«عج» ادرکنــــــــی💔💔🤲
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهـی به حق بزرگیت فرج آقایمان صاحب الزمان «عج» را برسان💔🤲
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
🦋✨
✨
#ســلام_بر_ابراهیـم1💕
#قسمت47»
.ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كاملا آگاه بود.
جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد.
مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر
فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بنيصدر اداره ميشد دستور تعطيلي
و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعالم كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است.
تمامي حمالت ما توسط اين گروه طراحي و اجرا ميشود.
بعد از مدتي با پيگيري هاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته
شد.
يك روز صبح اعلام كردند كه بنيصدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد.
ابراهيم و جواد و چند نفر از بچهها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند.
فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بنيصدر بودند.
اما قيافه بچه هاي اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بنيصدر
رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم
صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند!
آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت
آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نميآيد.
مدتي بعد حضرت آيتا... خامنهاي)حفظها... ال..( به كرمانشاه آمدند.
ايشان درآن زمان امام جمعه تهران بودنــد.
ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد.
آنها با همان ظاهر ساده و بي آلایش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم
يك يك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند.
☆☆☆ـ
براي اولين عمليات هاي نفوذي در عمق مواضع دشمن آماده شديم.
ابراهيم،جواد افراســيابي، رضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر ديگر انتخاب شدند.
بعد دو نفر از كردهاي محلي كه راهها را خوب ميشناختند به ما اضافه شدند. به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم.
سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافي در كوله پشتيها بسته بندي كرديم و راه افتاديم.
از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور كرديم.
به منطقه چم امام حســن وارد شديم.
آنجا محل اســتقرار يك تيپ ارتش عراق بود.
ميان
شيارها و البهالي تپه ها مخفي شديم.
دشمن فكر نميكرد كه نيروهاي ايراني بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند.
براي همين به راحتي مشغول تهيه نقشه شديم.
سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگي هاي شديد كمي جلوي كار ما
را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه هاي خوبي از منطقه تهيه گرديد.
ِ پس از اتمام كار شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم. چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم.
بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم.
هنوز زياد دور نشــده بوديم که صــداي چندين انفجارآمــد.
#ادامه_دارد...🕊
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
🦋✨
✨
#ســلام_بر_ابراهیـم1 💕
#قسمت48»
خودروهاونفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت.
مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم.
پس ازچند دقيقه متوجه شــديم
تانك هاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند.
ما با عبور از داخل شيارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن علیه السلام رسانديم.
با عبور از رودخانه، تانكها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم.
دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد!
فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد ميمانيم شما سريع حركت كنيد.
كاري نميشــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.
اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود.
اين موضوع به پيروزي در عمليات هاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و با ژست به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند.
هليكوپتر عراقي هم مرتب با
دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد.
يكي از بچه ها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم.
نميدانستيم زنده هستند يا نه.
يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغت هاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد.
آنقدر آرامش داشت كه اصلا فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفتهايم.
وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد!
امــا با اصرار بچهها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد.
ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه
بچه ها خارج ميكرد.
حالا ديگر شب شده بود.
از آخرين باري كه ابراهيم را
ديديم ساعت ها ميگذشت.
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را
تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد.
هوا كمكم درحال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج ميشديم. بچهها مرتب ذكرميگفتند و دعا ميخواندند.
آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد.
اسلحههارا مسلح كرديم و نشستيم.
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج ميزد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
سريع هم از آن منطقه خارج شديم.
نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حملههای بعدي بسياركارســاز بود.
اين جز با حماسه بچههاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد
به دســت نميآمد.
فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش
بچه هــا بودند.
با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي
هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد.
من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض ميكرديم و به ســمت
هليكوپتر تيراندازي ميكرديم.
او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك ميكرد.
وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت.
ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع
حركت كرديم.
البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
#ادامه_دارد...🕊
هدایت شده از 🌺ابراهیمـ دلها🌺«قهرمان مـن»🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دعـــــــــــای فـــــــــــرج🌷
بسمِـ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمـ
الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ🤲🌷
🌷الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها🤲
هدایت شده از 🌺ابراهیمـ دلها🌺«قهرمان مـن»🕊
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#ســلام_بر_ابراهیـم1 💕
#قسمت49»
از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين
حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان هاي جاهل و ناآگاه هستند.
بايد اسلام واقعي را از ما ببيند.
آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.
لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در
فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود.
با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود.
مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم.
هر چيزي كه از طرف تداركات
براي مــا ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم.
ابراهيم همان را بين اســرا
توزيع ميكرد.
همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.
كمي هم عربي بلد بود.
در اوقات بيكاري مي نشست و با اسرا صحبت ميكرد.
دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد.
آنها از ابراهيم
سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند.
آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر
كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثي ها بجنگيم!
ـ٭٭٭ـ
عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای
ارتفاعات رفتيم.
از بچههاي خودي دور شديم.
به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند
با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند.
گفتم: حركت كنيد.
اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي هابه
افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
افسر بعثي ابروهايش را بالا ميانداخت.
يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا
در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد.
يك لحظه با خودم
گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد.
از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از
خدا خواستم كمكم كند.
يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم.
به سمت ما ميآمد.
آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم
گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم.
لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود.
ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت.
با يك دست يقه
افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند
كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
و همينطور ناله ميكرد.
ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم،
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود۰
ابراهيم افسر عراقي را به ميان
اسرا برگرداند.
آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم۰
#ادامه_دارد•••🕊