هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت109»
ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكلات
زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت
زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگها را
ِ برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصوير شهيد.
باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به
من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاري هاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد:
آقا اينها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اينها را نشناخته ايم! كوچكترين
كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برميگرداند.
٭٭٭ـ
آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص
ميخواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند.
پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم.
گفت: هيچي، ميخواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟
كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم:
ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا
سراغ اين شهيد را ميگيريد؟
آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير
شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي
تصوير ايشان رد ميشه و ميره مدرسه.
يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما
حمله كنه. بعد هم شهيد شدند.
دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد
ميشد به عكس شهيد هادي سلام ميكنه.
چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را ميبينه! شهيد هادي به دخترم
ميگويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكني من جوابت رو ميدم! براي
تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت ميكني.
حالا دخترم از من ميپرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟
بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت
بگو، اگه ميخواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت
باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم.
٭٭٭ـ
يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود:«رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است.
اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.» اين جمله خيلي حرفها
داشت.
نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلانغرب شــديم.
در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح
رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم!
در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان
موقع صداي اذان مغرب آمد.
با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به مســجد ميرفت. ما
هم راهي مسجد شديم.
نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و
با ادب سلام كرد
#ادامه_دارد•••🕊
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت110»
ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
گفت: از پالك ماشين شما فهميدم.
بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف
ميآوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
نميخواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي
از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.
شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول
خداحافظي شديم.
آقاي محمدي گفت: ميتوانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟
گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلانغرب هستيم.
با تعجب گفت: من بچه گيلانغرب هستم. كدام شهيد؟!
گفتم: او را نميشناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف
در آوردم و نشانش دادم.
باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي
شهيد هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول
جنگ!
مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نميدانستم چه بگويم، بغض گلويم را
گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از
دوستان اوست!
آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش
خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد.
هرچند ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات و بزرگواري هاي
آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.
اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش
آشنا نمود.
همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت
تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم!
نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين
بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم
هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.
حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟
ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش
ميشناختند، به آن اذان هاي عجيبش!
يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به
ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان.
اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب كردم.
#ادامه_دارد•••🕊
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت111»
شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم.
قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم
در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه
ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه
محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد.
خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت
كنم.
بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي
ميز گذاشتم.
صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه
رنگ از چهره ام پريد!
سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه
آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري ميكرد كه ميفرمايد:
سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم
به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود!
اين حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند
و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند!
در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا
و حمايت هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي
مصاحبه به سراغ چه کسي برويد!!
اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار
شاهد بوديم.
اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سالهاي پس از جنگ پيش آمد
به خوبي حس ميشد.
در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش
کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود.
در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع
درگيري ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم!
ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از
چهارراه هاي تهران برد!
درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم
مسئوليت انتظامات با ايشان بود.
#ادامه_دارد•••🕊
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت112»
من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه
ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار
برادر بروجردي آمدند!
خيلي خوشحال شدم. ميخواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر
بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها
در مناطق مختلف تهران است!
او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه
تهران پخش کرد!
صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟!
تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و
حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند!
تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم.
فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه،
خط بطلاني بر همه فتنه گرها کشيدند.
در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در
راهپيمائي شركت كند.
گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند.
حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا
بوده.
در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد
اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم.
ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به
بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانم ها جلو نيائيد! پيکر
شهدا متلاشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم.
بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت.
وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد.
من ديده بودم که بسيجي ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از
نيروهاي رزمنده بود.
تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم.
چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير
آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده!
از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز
ميخوانم.
تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در
عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر
سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.
#ادامه_دارد•••🕊
حریم عشق
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 #سلــام_بر_ابراهیـــم1💕 #قسمت112» من هم با بچه هاي مس
✍و چیزی نمانده است تا پایان... 🕊🌷
فرق امام خمینی و امام خامنهای این است که
امام خمینی...
✅ #بهشتی داشت
✅ #رجایی داشت
✅ #مطهری داشت
✅ #مفتح داشت
✅ #باهنر داشت
✅ #چمران داشت
✅ خود آقای #خامنهای رو داشت
و ....
و امّا : امام خامنهای 👇 هاشمی،خاتمی،روحانی،موسوی و ...داشت و هنوز هم دارد!
💠یعنی خودش باید
✅به جای رجایی از #مستضعفین
دفاع کند.
✅به جای مطهری #مبانی را بیان کند.
✅به جای مفتح با #دانشگاهیان وحوزه هم کلام شود.
✅به جای بهشتی از #گفتمان #انقلاب اسلامی #دفاع کند.
✅ به جای باهنر و چمران در تنگناها وارد #میدان_مبارزه شود.
این است دلیل "این عمار؟" او در فتنه ۸۸!!
و چه زیبا گفت شهید مرتضی #آوینی که "خون دادن برای امام خمینی زیباست اما خون دل خوردن برای امام خامنهای ازآن هم زیباتر است."
و چه زیبا تر گفت شهید سردار #حاج_قاسم سلیمانی که خامنهای عزیز مظلوم است او را تنها نگذارید!: 🇮🇷🇮🇷
🔺 شاید اینکه کسی مقام معظم رهبری را #قبول ندارد، بخشی از آن مربوط به ما باشد، ما در #شناساندن این #جایگاه و شخصی که در این جایگاه قرار دارد، کم کاری کردیم...
آقا سیدعلی حسینی خامنهای کیست ... که
تو نیویورک و کالیفرنیا چهارصدهزار نفر #مقلد دارد؟
👈کدام مرجع تقلیدی،
دومین #تندخوان کشورش بوده است؟
👈کدام رهبری در دنیا
هشت سال
#سردار جبهههای #جنگ بوده است؟
👈کدام #فرمانده جنگی
هشت سال رئیس جمهوری بوده است؟
👈کدام رهبری
دشمنش #مهاجرانی
میگوید تو زندگینامهاش
نه یک برگ سیاه
بلکه یک برگ خاکستری هم
وجود ندارد؟
👈کدام #سیاستمداری در دنیا
کدام مرد سیاسی
#بچههایش این قدر #سالم و پاک هستند؟
چه طور تربیتشان کرده است؟
👈همان که
هفتهای دو بار
خارج فقه و اصول میگوید؟
👈همان که
آیتالله #جوادی گفته است:
"وقتی میهمانش بودم،
اجازه نداد
پسرش با ما #ناهار بخورد
که از بیت المال است."
👈همان که
استاد ما میگفت
خانهاش #موکت است
فقط یک فرش دارد از جهیزیه خانمش
👈کدام #مدیری با این حجم کاری،
اخبار 20:30 پخش کرد
مثل همیشه سر وقت به قرارش آمد
رٵس ساعت 8 صبح
نه دقیقهای دیر و نه دقیقهای زود
👈همان که
به خاطر نگهداری #پدر،
#درس و قم را #رها کرد
👈همان که
دستش هنوز هم
به خاطر آسیب #درد دارد
و در چهرهاش درد مشخص است
👈کدام مرجع شیعه
میتوانست
این همه #عالم_سنی را
#مدیریت کند؟
👈این مرد 84 ساله کیست؟
که امیر #کویت گفته است:
"از نصایحتان،
#منطقه بهره میبرند
و ما …"
👈پسر امیر #امارات گفته است:
"بابایم می گوید
عالم اسلام،
یک #مرد دارد آنهم #سیدعلی."
👈#کوفی_عنان
رئیس سابق سازمان ملل گفته است:
"دیدم
در اوج معنویت،
در اوج سیاست بود
باید #رئیس سازمان ملل،
او بود."
👈#پوتین:
"آنچه دیدم،
منطبق بود
بر داستانهایی که
از #مسیح
در انجیل خواندهام."
🤔حالا این سیّاس کیست؟
👈کسی است که
وقتی آیت الله #بهجت
کاملترین نفس عالم
در بیمارستان بستری بود
و به همان درد مرحوم شد
پسرش گفته است:
"دیدم در ساعات آخر عمرش
پدرم ختم #صلوات گرفته
گفتم چرا؟
گفت آقای خامنهای کردستان هستند!"
آخرین عمل بهجت
صلوات برای سلامتی اوست
👈او کیست که
پسر آقای #پهلوانی گفته است:
"وقتی ایشان قم آمدند،
آقا سیدعبدالله جعفری
به من زنگ زدند
پیرمرد نود و اندی سالهای که
قبلهء عرفا بعد آقای بهجت بود
و کسالت داشت،
که مرا
برای دیدار آقای خامنهای ببر"
و
پسر آقای پهلوانی میگفت: "آن ابرمرد توحید
خم شد
دست سید علی را #بوسید."
💐«یـــا صـــاحـــب الـــزمـــان!»💐
👈اگر# نایبت
اینچنین #مدیریت میکند
ده کشور منطقه را
و دلها را،
تو چه میکنی؟😍
👈بیا باور کن
دشمنانمان هم
ماندهاند
و از دشمنی این مرد
پشیمان شدهاند!
👈او بینظیر است
👈افتخار میکنیم
به نفسش
به قدمش
به نورش
👈چشم اسلام و ایران
روشن است
از نور او.
لبیک یا خامنهای ✋️
عشق، یعنی یک #خمینی سادگی
عشق، یعنی با #علی دلداگی
عشق، یعنی لا فتی الا علی
عشق، یعنی رهبرم سیدعلی
#برای سلامتیشان صلوات
(اللهم صل علی محمد و آل محمد)
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق
حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت113»
تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در
عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر
سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.
بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در
پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند!
آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در
باتلاق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند:
اَينَ تَذهَبوُن (به کجا ميرويد)؟! اما آنها اعتنائي نکردند!
روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟!
پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت:
مادر، يک هديه برايت گرفته ام!
بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ
شده ...
به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!
پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟!
جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو...
من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در
همين حالت ديدم!
بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه
بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم
كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟
خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت،
از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند!
هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها
تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم.
خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش
شد و ...
بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود.
خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.
بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار
حضرت زهرا «س» اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را
کامل رعايت کند و...
وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در
مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و...
اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن
رعايت مي نمود.
در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح
صدا ميزد و ميگفت:«نماز، فقط اول وقت و جماعت»
هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا
هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با
صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و
از يک طرف خوشحال!
ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم.
#ادامه_دارد•••🕊
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت114»
خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به
خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
اگر عالم همه با ما ســتيزند؛
اگر با تيغ، خونم را بريزند!
اگر شــويند با خون پيکرم را،
اگر گيرند از پيکر سرم را!
اگر با آتش و خون خو بگيرم-
ز خط سرخ رهبر بر نگردم...
بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم
جبهه براي شهيد شدن و... اصلا خوشش نميآمد!
به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم
براي اسلام و انقلاب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد
آن وقت شهيد شويم.
ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلام مبارزه کنيم.
ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم
که وقتي خودش صلاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته
شود.
٭٭٭ـ
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که
فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و...
تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم،
روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا «س» ساخته شود.
ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي
گمنام ساخته ميشد.
در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا
گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم
روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره
بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم
که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن
سراجيان به شهادت رسيد.
آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت
ايشان به بهشت زهرا«س» آمد.
وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن،
چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه
فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم
با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد
گمنام دفن شد.
و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش
دوست داشت قرار گرفت!!
#ادامه_دارد•••🕊