هدایت شده از عنایات شهدا 🌷
هفته گذشته معجزه ای از دستگیری شهید هادی رو به چشم دیدم.ما برای مراسمی باید حتما جایی میرفتیم و ماشینمون هم خراب شده بود طوری که همسرم میگفتن ماشین حتی از پارکینگ نباید بیرون بیاد تا تعمیر بشه روز 22بهمن یهو دلم گفت ختم صلوات بگیر برای این شهید .شروع کردم بع خواندن صلوات ها.یادم اومد یک زمانی یک دوست میگفت هر جا کارت گیر داشت5تا یاسین برای این شهید هدیه کن ببین چجوری مشکلتو حل میکنه من هم گفتم باشه ولی بعد حل شدن میخونم.اینا رو 22بهمن نیت کردم روز 23بهمن همسرم رفت سراغ ماشین و گفت اصلا مشکلی نداره تا رفتن به مقصد که 150کیلومتری راه بود و برگشتش مدام ماشین رو.چک میکرد ولی هیچ مشکلی نداشت.واقعا شهدا زنده هستند و دستگیری میکنن روحشان شاد
Γ🌱•
-میگفت:
وَقتیتَنهاشُدےباخُداباش...(:🌱
وَقتیهَمکهتَنهانَبودے
بیخُدايےنکُن!✋🏻
بیخُداباشیضَررمیکُنے...♥(((:
#استادپناهیان^^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادپناهیان:میدونستین ماشیعـه هاهم جزء صلوات هستیم
@omidgah |~•
#شهیدانھ
وسطحرفهاےطرفبلندشدازاتاقزدبیرون
طرفماتشبرد...
ماهم...
یڪےدوساعتبعددیدمش
گفتم:چرایهدفعہاینقدرناراحت
ازاتاقرفتےبیرون؟
گفت:نمےتونمتحملڪنمڪسےازم
تعریفڪنه
اخهمنچیَمڪ ِبخوانتعریفمرو
بڪنن...
#شھیدمحمودڪاوه♡•°
#شهیدانھ
یڪبارهمنمیشدحرمتموے
سفیدمارابشڪندیا
بےسوادیمانرا
بهرخمانبڪشد
هروقتوارداتاقمیشدم
نیمخیزهمڪِ شده
ازجاشبلندمیشد
اگر²⁰بارهممیرفتمومےاومدم
بلندمیشد
مےگفتمعلےجانمگہمنغریبہهستم؟
چراخودتروبهزحمتمیاندازے؟
مےگفتاحتراموالدیندستورخداس
یڪروزڪ ِ خانهنبودمازجبههامدهبود
دیدهبودیڪمشتلباسنشُستہگوشہ
حیاطه ،همهراشُستهبودوانداختہبود
رویبند.
وقتےرسیدمبهشگفتم:
-الهےبمیرمبراتمادرتوبا
یڪدستچطوریهمهاینارو
شستے؟!
+اگهدو دستهمنداشتمبازهم
وجدانمقبولنمےڪردمناینجاباشمو
شمازحمتشستنلباسهاروبڪشے!
#شهیدعلےماهانے`♡"
#معرفےڪتاب
#رویاینیمهشب
مظفر سالاری در کتاب رویای نیمهشب، داستان دلدادگی جوانی از اهل سنت به دختری شیعه مذهب را روایت میکند. این کتاب را باید اثری عاشقانه با زمینهی مذهبی دانست.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
برشۍازڪتابッ
خلوتسرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالشهای ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پردهای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده میشد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخهای طلا و نقره در میان گلهای ارغوانیاش میدرخشید
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشۀ تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرندهای اینقدر ملوس و زیبا نیست.
چشمهای حاکم از خوشحالی درخشید، اما بدون آن که خوشحالیاش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن. بعداً به اندازۀ کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.
@omidgah |~