eitaa logo
مَلجَــــــا
277 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
به هواے حرم کربُبلا محتاجم...💔 ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
《بسم‌رب‌‌ودود》
| ـ ‌‌‌ـ ‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌ رسم‌عاشق‌نیسٺ‌با‌یڪ‌|دل ‌دو‌دلبر‌داشتن . . .! ⓞᵒᵐᶦᵈᵍᵃʰ
خستھ‌اسٺ‌نوڪرٺ‌اقا لطفۍ‌ڪن هواۍش‌را‌داشته‌باش ایݩ‌گدا بہ‌یڪ‌نگاه‌ڪوچڪ‌هم‌راضیسٺ(: ⓞᴍɪᴅɢᴀʜ
رمان «بهشت من کنار توست»، داستان دختری است که زندگی اش با یک رزمنده ی دوران دفاع مقدس گره می خورد. راضیه در کشاکش زندگی بزرگ می شود و یاد می گیرد چطور در بحبوبه ی جنگ از خودش و خانواده اش حمایت کند. راضیه در پی زندگی است و زندگی در پی نشان دادن عجایبش به راضیه. ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ گزیدهッ «رحمان متوجه صدای پایی شد. شک کرد که صدای پای پیرزن را شنیده باشد، اما گفت: «سلام خانمجان!» راضیه هیچ نگفت دستش را گرفت به در و همان جا ایستاد و نگاهی به حیاط مسجد کرد تا ببیند کسی آنها را دیده است یا نه. رحمان مطمئن شد که صدا، صدای پای خانمجان نیست. - شمایین راضیه خانوم؟ راضیه تنها توانست جواب سلام رحمان را بدهد و دوباره خاموش بماند سر جایش. چشم دوخته بود به چشمان رحمان که دوخته شده بودند روی زمین. خواست برود که رحمان گفت: «راضیه خانوم ما رو هم حلال کنین ما قصدمون خیر بود ولی آقا ناصر آب پاکی رو ریخت رو دست مون.» راضیه آمد چیزی بگوید ولی نه حرفی برای گفتن داشت و نه زبانش میچرخید تا چیزی بگوید. رحمان آرام رفت، رحمان بدون عصا رفت و جای قدم هایش بزرگ تر از همیشه بر روی برف ها جا ماند. سوز سردی میآمد ولی راضیه تکیه بر دیوار ایستاده بود و پرده ی جلوی در را پیچیده بود دورش و گریه می کرد . . . ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ