مَلجَــــــا
بھخدادلتنگݥ. . . 💔 #حاجقاسم #استورۍ ᵒᴍɪᴅɢᴀʜ
گوشہچشمتوازملڪجہان
مارابس…(:
#خوشنویسے |#خودمنوشٺ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
رسمعاشقنیسٺبایڪ|دل
دودلبرداشتن . . .!
ⓞᵒᵐᶦᵈᵍᵃʰ
خستھاسٺنوڪرٺاقا
لطفۍڪن
هواۍشراداشتهباش
ایݩگدا
بہیڪنگاهڪوچڪهمراضیسٺ(:
ⓞᴍɪᴅɢᴀʜ
مَلجَــــــا
خستھاسٺنوڪرٺاقا لطفۍڪن هواۍشراداشتهباش ایݩگدا بہیڪنگاهڪوچڪهمراضیسٺ(: ⓞᴍɪᴅɢᴀʜ
دردفراغرا
درمانےجزوصالنیسٺ . . . (:
مَلجَــــــا
خستھاسٺنوڪرٺاقا لطفۍڪن هواۍشراداشتهباش ایݩگدا بہیڪنگاهڪوچڪهمراضیسٺ(: ⓞᴍɪᴅɢᴀʜ
ایݩخستہدلمحتاجیڪنگاهست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنہادمبھصبورۍ
ڪہجزایݩچارهندارم
#اللهمالرزقناحرم
#معرفےڪتاب
#بہشٺمنڪنارتوسٺ
رمان «بهشت من کنار توست»، داستان دختری است که زندگی اش با یک رزمنده ی دوران دفاع مقدس گره می خورد. راضیه در کشاکش زندگی بزرگ می شود و یاد می گیرد چطور در بحبوبه ی جنگ از خودش و خانواده اش حمایت کند. راضیه در پی زندگی است و زندگی در پی نشان دادن عجایبش به راضیه.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
گزیدهッ
«رحمان متوجه صدای پایی شد. شک کرد که صدای پای پیرزن را شنیده باشد، اما گفت: «سلام خانمجان!» راضیه هیچ نگفت دستش را گرفت به در و همان جا ایستاد و نگاهی به حیاط مسجد کرد تا ببیند کسی آنها را دیده است یا نه. رحمان مطمئن شد که صدا، صدای پای خانمجان نیست.
- شمایین راضیه خانوم؟
راضیه تنها توانست جواب سلام رحمان را بدهد و دوباره خاموش بماند سر جایش. چشم دوخته بود به چشمان رحمان که دوخته شده بودند روی زمین. خواست برود که رحمان گفت: «راضیه خانوم ما رو هم حلال کنین ما قصدمون خیر بود ولی آقا ناصر آب پاکی رو ریخت رو دست مون.» راضیه آمد چیزی بگوید ولی نه حرفی برای گفتن داشت و نه زبانش میچرخید تا چیزی بگوید.
رحمان آرام رفت، رحمان بدون عصا رفت و جای قدم هایش بزرگ تر از همیشه بر روی برف ها جا ماند. سوز سردی میآمد ولی راضیه تکیه بر دیوار ایستاده بود و پرده ی جلوی در را پیچیده بود دورش و گریه می کرد . . .
ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ