eitaa logo
مَلجَــــــا
282 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
مَلجَــــــا
#آیہ_گرافی #پروف < @omidgah >
امام صادق عليه السلام ـ در دعاى خود- : سرور من! من گرسنه سيرى ناپذير محبّت تو هستم، من تشنه سيراب ناشدنى محبّت تو هستم، وه كه چه مشتاقم به كسى كه مرا مى بيند و من او را نمى بينم!♥️ الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ـ في دُعائه ـ : سَيّدي، أنا مِن حُبِّكَ جائعٌ لا أشْبَعُ، أنا مِن حُبِّكَ ظَمآنُ لا أرْوى، وا شَوْقاهُ إلى مَن يَراني و لا أراهُ! جلد2 صفحه 424 < @omidgah >
از‌لحاظ‌روحے‌نیاز‌دارم‌دعام‌اثر‌ڪنھ :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دمتون‌حسینے یا‌علے‌؏✋🏾
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطْرود
صل‌اللہ‌علیڪ‌یا‌ابا‌عبداللھ✋🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــــــ وقتۍ‌پشت‌فرمون‌میشینے ... همیشھ‌احتمال‌تصادف‌هست ••• حالا‌چون‌احتمال‌تصادف‌هست؛ دیگہ‌پشت‌فرمون‌نمیشینی ؟! یا‌یاد‌میگیرے‌چجورۍ‌درست‌رانندگے کنے ؟! 🖐🏿 @omidgah|~
داریم‌ خودمونو اسراف‌ مےکنیم‌ با گناه‌... حواسمون هس؟!؟
ندیدم ڪسے‌را‌بہ‌اقایے‌تُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من‌رقیب‌افشاگرے و فساد‌هستم✌️🏾 @omidgah|°•
خنده‌اٺ‌طرح‌لطیفےست ڪھ دیدن‌دارد♡ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ @omidgah\°•
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطْرود
صل‌اللہ‌علیڪ‌یا‌ابا‌عبداللھ✋🏾
یک روز بعد از حیرانی نوشته فاطمه سلیمانی ازندیاری، زندگی‌نامه‌ی داستانی شهید مدافع حرم؛ محمدرضا دهقان امیری را روایت می‌کند. در این کتاب سرگذشت این شهید بزرگوار را از زبان خانواده، دوستان، نزدیکان و همرزمانش می‌خوانید. ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ برشۍ‌ا‌زڪتابッ شاید برای همین خواست خدا این بوده که مامان‌فاطمه پیش از همه باخبر شود. باید یک محرم راز خبر را می‌رساند. و طوری هم می‌گفت که آب توی دل مامان‌فاطمه تکان نخورد. یک‌جوری که خیالش از بابت تو راحت باشد. مثلاً یک نفر مثل برادر شهیدش. همانی که خبر تولدت را داده بود. مادر، مژدهٔ تولدت را هم از دایی‌محمدعلی، دایی شهیدت، شنیده بود. مهدیه سه‌چهارساله بوده که تو از راه رسیدی. مامان‌فاطمه دل‌نگران از اینکه باوجود یک دختربچهٔ کوچک، بزرگ‌کردن یک نوزاد کوچک برایش مشکل خواهد بود. بعداز سه ماه بارداری تازه متوجه وجودت شده بوده و کمی از وضع پیش‌آمده ناراحت بوده. یک دختربچه و یک نوزاد و کارهای خانه به‌علاوهٔ کار در مدرسه دلش را به شور انداخته. یک نفر باید خیالش را راحت می‌کرد. یکی از همان روزهای پریشانی مامان‌فاطمه یک مرد با لباس نظامی در چهارچوب در ظاهر شده. کلاه نظامی‌اش را تا روی چشم‌هایش پایین کشیده بوده. آن‌قدر که چهره‌اش قابلِ‌تشخیص نبوده. مامان‌فاطمه برای دیدن چهره‌اش خم می‌شود و برادرش را می‌بیند. برادری که مدت‌ها دلتنگش بوده. برادر را در آغوش می‌کشد و دعوتش می‌کند روی پتوهای سفیدی که دورتادور اتاق پهن بوده بنشیند. @omidgah|~