روز هشتم #چله
#قرائت_زیارت_عاشورا
به نیابت از #قمر_بنی_هاشم_علیه_السلام
جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولايمان
التماس دعا
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
#چله
به نیابت از #قمر_بنی_هاشم_علیه_السلام
قرائت #دعای_فرج
جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولايمان
التماس دعا
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
AUD-20200817-WA0136.aac
4.28M
🌹 زیارت عاشورا
📢 با نوای زیبای استاد فرهمند
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_آخر تلفن رو قطع ڪردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم ڪه
خدا را شاکریم که توفیق داد و این رمان را هم کامل براتون گذاشتم.
خوشحال میشم که نظرات و دیدگاههای خودتون را درباره رمانها بفرمایید و همینطور تاثیراتی را که در زندگی شما میگذاره.
از امروز انشاالله با رمان جدیدی در خدمتتون خواهم بود.
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_1
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا...😥 منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔
هنوز هم از او دل چرکین بودم😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...
ــ جانم مهدیه؟
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم طاهــره ترابـی
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_2
مراسم تمام شده بود و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.😒 داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"😒
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😞 قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂
ــ کاش سربازی می رفت...😔
ــ کجا رفته خب؟!😕
ــ سوریه...😭
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😶
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم طاهــره ترابـی
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✅ شما هم میتوانید مثل سپاه باشید؟
🔻 فرمانده قرارگاه سازندگی خاتمالانبیاء(ص) سپاه اعلام کرد، فاز سوم پروژه آبرسانی به منطقه غیزانیه خوزستان روز یکشنبه(امروز) بهطور رسمی افتتاح خواهد شد تا دغدغه بهحق مردم عزیز این منطقه در دسترسی به آب سالم و دائمی برطرف شود. به گفته دکتر محمد «علیرغم اینکه تصور میشد اجرای این پروژه به علت وضعیت آبوهوای بسیار گرم و شرایط محیطی سخت، دو ماه به طول بینجامد، اما در مدت زمانی بسیار کمتر از موعد پیشبینیشده، تکمیل شد». این خبر، نمونه یک «خبر خوب» در حوزه رسانه است؛ امیدوارکننده، واجد سرعت و دقت بالای انجام پروژه و در یک کلمه کار تمیز جهادی، خداپسندانه و غزوهای بیمنت. بهراستی چرا سپاه میتواند در شرایط تحریمی و کرونایی، یکسان و بلکه بدتر از شرایط دیگر سازمانها و وزارتخانهها دست به این قبیل اقدامات بزرگ بزند؟ آیا دیگر نهادها و سازمانها نیز میتوانند؟
🔺نکات تحلیلی: 1- سپاه یک مجموعه انسانی دغدغهمند و دلسوز مردم است که رسالت بسیار بزرگی را بر دوش خود احساس میکند و آن مسئولیتپذیری در برابر راحتی و رفاه مردم است. این هدف روزی در سنگرنشینی جنگ و دفاع از امنیت و عزت مردم خود را نشان میدهد و روزی در به راه انداختن ابزار و ماشینآلات سنگین بیتالمال برای سازندگی کشور و امروز، کمک به طراحی، ساخت و تقویت زیرساختهای صنعتی و خدماتی و مبارزه بیامان با مفاسد اقتصادی! 2- آیا دیگران نیز میتوانند مانند سپاه باشند؟ بله، بهشرط آنکه وجودشان سرشار از دغدغه برای مردم باشد و از بزرگی راه، دوری مقصد، صعبالعبوری مسیر خدمت بیمنت و خار مغیلان سرزنشها و هجمهها و تحریف واقعیات نهراسند. 3- اتفاقاً یکی از بخشهای سپاه که همواره دشمنان عملکرد آن را تخریب کردهاند، همین قرارگاه خاتم است؛ اما سختی خدمت بیمنت به مردم در همزادی باور و ایمان به راه و درستی این گزاره پرمغز رهبر حکیم انقلاب که «بزرگترین مبارزه با آمريكا، خدمت به مردم است» سپاه را روئینتن در برابر سهگانه شوم تحریف، نفوذ و انحراف کرده و به آینده امیدوار ساخته است؛ آیندهای که تنها با عبور از «نمیشود» و «نمیتوانیم» حاصل میشود.
🔹نکته راهبردی: سپاه با شدیدترین تهمتها و روایتهای «تحریف» شده مواجه است؛ اما در کنار کار جهادی و خدمت مضاعف، از بصیرت بخشی و پرتوافکنی به صحنه وارونه ترسیمی از سوی کارگردانان تحریف نیز غافل نمیشود. تاکتیکها و تکنیکهای خدمترسانی شاید عوض شوند، اما هدف و راهبرد اصلی، یعنی «تفکر خدمت بیمنت به مردم» توأم با قطبنمای بصیرت محال است در سپاه تغییر کند. بیتعارف اگر روزی چنین شود، دیگر سپاه، سپاه تراز انقلاب و مردم نخواهد بود.
─═༅🌹🏴 🏴🌹༅═─
روز نهم #چله
#قرائت_زیارت_عاشورا
به نیابت از #قمر_بنی_هاشم_علیه_السلام
جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولايمان
التماس دعا
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
AUD-20200817-WA0136.aac
4.28M
🌹 زیارت عاشورا
📢 با نوای زیبای استاد فرهمند
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
#چله
به نیابت از #قمر_بنی_هاشم_علیه_السلام
قرائت #دعای_فرج
جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولايمان
التماس دعا
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_3
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم طاهــره ترابـی
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_4
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و ضجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم طاهــره ترابـی
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar