eitaa logo
ام ابیها (س)
179 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
418 فایل
کاشان، حسن آباد، بلوار سردار شهید علی معمار حسن آبادی، مقابل کانون اباصالح المهدی(عج)، مسجد مهدیه تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ارتباط با ادمین: 🆔 @RO_Ehsan 🆔 @ftm_zare_h
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  ام ابیها (س)
🎀آموزش رایگان ✂️دوخت چند مدل بلوز با ریون👗👚 ✂️بدون استفاده از الگو ✂️ 📆زمان: سه شنبه 11/21 ⏰ساعت 8:30 تا 12 صبح 🕌مکان: مسجد مهدیه حسن آباد لطفا جهت حضور در ورکشاپ مشخصات خود را به آیدی زیر 👇بفرستید. 🆔@Basirateammar ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
ام ابیها (س)
#فجرفاطمی 🎀آموزش رایگان ✂️دوخت چند مدل بلوز با ریون👗👚 ✂️بدون استفاده از الگو ✂️ 📆زمان: سه شن
وسایل مورد نیاز: متر سنجاق ته گرد سوزن نخ قیچی ۴ تا کاغذ الگو یا حتی روزنامه پارچه ریون
🗓️ ✅بيستم بهمن 1357 پس از خبر ساعت 20، تصاويري از دوران اقامت امام خميني در پاريس از شبكه سراسري تلويزيون پخش شد. هم‌زمان با پخش تصوير امام خمينی، همافران نيروی هوايي در پادگان، فرياد «الله‌اكبر» سر دادند. شعار همافران در حمايت از امام خميني باعث خشم افسران و كاركنان ضد اطلاعات نيروي هوايي شد. اخطارهاي تند آنان به همافران، به درگيري و تيراندازي و ورود گارد شاهنشاهي منجر شد. با بالا گرفتن درگيری، مردم براي كمك به همافران ارتش وارد پادگان شدند اما لوله‌ی مسلسل گارد شاه به سمت مردم چرخيد و آن‌ها را هدف گلوله قرار داد. درگيری تا صبح ادامه داشت... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 🌷شهید رضا شمس آبادی🌷 9 اردبهشت ماه 1319در نوش آباد متولد شد .بعد از گذراندن دوره خواندن ونوشتن به پدرش در کشاورزی و مادرش در شعربافی کمک می کرد.او با مطالعه به سیاست علاقمندوسال 1339 به جبهه ملی ایران پیوست.با سفر دکترامینی(نخست وزیر وقت) به کاشان تصمیم به ترور اوگرفت .شیشه اسید به ماشین امینی اصابت کرد اما امینی آسیبی ندید .بعداز مدتی با آگاهی ازسازشکاری های رهبران جبهه ملی از حزب جدا شد. 23ماه و 21 روز از سربازی او گذشته بود هیچ غیبت و تاخیری در پرونده خدمت او نبود از معدود سربازانی بود که جدای از گارد جاوید ،در کاخ مرمر حضور داشت .محمدرضا می آمد او تصمیم خود را برای اعدام انقلابی شاه عملی کرد اما شاه جان سالم به در برد . رضا همانجا توسط یکی از نیروهای گارد به شهادت رسید .21 فروردین 1343،روز ماندگاریش بود. مزار یادبود وی در گلزار شهدای دارالسلام کاشان است. روحش شاد...🌷 🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
🌷 🌷 "زندگی نامه خودنوشت شهید قاسم سلیمانی" 🌷 کتاب که مزین به یادداشت رهبر معظم انقلاب شده است نخستین اثر چاپ شده توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» محسوب می‌شود و شامل دست نوشته‌های شخصی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه‌ی مبارزات انقلابی در سال ۵۷ است. 🌷 در یادداشت که پیش از مطالعه کتاب نگاشته شده، اینگونه آمده است: 📙 بسمه‌تعالی هر چیزی که یاد را برجسته کند، چشم‌نواز و دلنواز است. یاد او را اگرچه خداوند در قرار داد و بدین گونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ئی داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد. رزقناالله ما رزقه من فضله سیّدعلی خامنه‌ای ۹۹/۱۰/۷ ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
کتاب این کتاب در سایز جیبی از زندگانی حضرت زهرا روایت میکند و دارای طرح رنگ آمیزی و داستان نیز میباشد. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
@ahlolbasar صبح صادق سپاه شماره987 .pdf
3.06M
👆🏻👆🏻 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🗞 هفته‌نامه صبح صادق 📎 شماره ۹۸۸ 🍃مدیریت کارآمد، نظم اجتماعی برنامه مدون و دیپلماسی موفق 🍃جلوگیری از سلبریزاسیون مداحی 🍃جایی برای مذاکره با آمریکا وجود ندارد 🍃گام دوم دوساله شد 🍃حرکت ملت ایران رو به جلو است 🍃 طلوع فجر نعمتی که باید قدرش را دانست 🍃روزهایی که باید ابدی بماند ┄┅═✧🇮🇷 🌸 🇮🇷✧═┅┄
AUD-20210208-WA0004.mp3
14.99M
🌷 شهید منصور ستاری🌷 مجموعه حاضر بر اساس چکیده ای از سری کتابهای چند جلدی نیمه پنهان ماه تولید شده است که به بیان زندگی نامه و خاطرات شهیدان دفاع مقدس از زبان همسرانشان می پردازد . این مجموعه شامل روایتی از 74 شهید انقلاب و دفاع مقدس از زبان همسرانشان می باشد. از برجسته ترین شهدایی که در این مجموعه روایت شده اند میتوان به شهدای زیر اشاره کرد : شهید مصطفی چمران ،محمد ابراهیم همت ، مهدی زین الدین، حاج حسین خرازی، مهدی باکری، حسن باقری، عبدالحسین برونسی، حاج احمد متوسلیان ، احمد کشوری ، محمود کاوه ، محمد بروجردی ، عباس دوران ، عباس بابایی ، احمد کاظمی ، محمد جهان آرا ، نواب صفوی ، آیت الله بهشتی، علی اندرزگو و ... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
📱وحدت مجازی 🤝 به مناسبت: 🇮🇷 "۲۲ بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی" برگزاری پویش ملّت پرچمدار ایران 🇮🇷 🇮🇷همه ی ما پرچمدار انقلاب ،در خانه هایمان هستیم✌️ 📣عکس های زیبای فرزندان و نوجوانان خود را به همراه پرچم زیبای کشورمان 🇮🇷 با نوای "الله اکبر"✊ در شب "۲۲ بهمن" به آیدی زیر ارسال کنید و جایزه ببرید👇👇👇 @Sahebzaman111 (مهلت ارسال عکس ها تا سه شنبه شب ) عکسهای زیبایتان را در کانال زیر ببینید😍به عکس هایی که بیشترین بازدید را داشته باشند به قید قرعه هدیه نقدی اهدا خواهد شد😍 🎁🎉🎁🎉🎁 📣 شرط شرکت در مسابقه عضویت در کانال 👇 لینک کانال ما در پیامرسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1332215865C8c28072f89 👈اطلاعرسانی کنید و دوستانتون رو به کانال ما دعوت کنید که در کانال عضو بشن و اینطوری شانس برنده شدنتون رو بالا ببرید☺️😉😍 #۲۲_بهمن 🍃 🌷‌ 🍃 🌷 🍃🌷🍃🌷🍃
به مناسبت ۴۲ سال پیروزی انقلاب اسلامی ایران مسابقات ورزشی ویژه دختران نوجوان پنج شنبه ساعت ۹ صبح مسجد مهدیه حسن آباد ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
🍃 محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم. میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. _ با صدای ریحانه پلک زدم. حس میکردم یه غریبه تو خونمونه. ولی نمیتونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش میکردم‌ . گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف : +ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان. خودتو اذیت نکن دخترم‌.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد! ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن. مراقب باش که دستش کبود نشه. چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم. بهم سرم زده بودن. حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم. خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم. چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد. ولوم صداشو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بیتابی نکنه. خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن. عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد. میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم. ریحانه گفت +چشم خانوم. چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود. خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم: _آییی! صورتم جمع شده بود. اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم. +من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد. ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش. آستینمو کی باز کرد . ای بابا‌ . بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم. سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم. تازه متوجه حضورشون شده بودم. بیشتر خجالت میکشیدم. تکیه دادم به کمد که خانومه گفت. +تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم. با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ . خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت. ولی بالاخره پاشدم و ایستادم. _خواهش میکنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم . ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد. رو سرش و بوسید و گفت : +دیگه نگم ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریش گرفت: دست کشیدرو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه. رو کرد به منو : +خدانگهدار. نتونستم جوابی بدم. سخت سرمو تکون دادم‌. از اتاق بیرون رفت. دوباره نشستم سر جام. فاطمه هم ریحانه رو بوسید. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم‌ .تو همون حالت بودم که گفت: _ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار. منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌. از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده. بی خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو در اوردم . ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل. به هر زحمتی که شده بود گفتم: _اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟ بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم‌ .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم‌ . پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ . چقدر دلم تنگ بود برای بابا. خودش راحت شده بود ازین دنیا. ما رو ول کرده بود و رفت... هعی .... چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم میرفتم‌پیششون. دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی. کاش منم میبردن پیش خودشون! کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن. نمیخواستم ریحانه متوجه شه‌ صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم. ____ فاطمه: نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد. نمیتونستم ببینم داره نابود میشه. برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌ .احساس خوبی داشتم. کاش محمد زودتر خوب میشد. کاش دوباره میخندید! نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود‌ ! من واقعا دیوونه شده بودم. علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من. از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده.‌‌.. ✍نویسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2
🍃 نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم.... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن. مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود . از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم . کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم . چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم .چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون . با کف دستم زدم رو پیشونیم. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم : _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟ تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن . پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم . رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم. داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟ فرصت داشتم هنوز . رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم و تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم ومصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت...