هدایت شده از 🗞️
»
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 علامه طباطبایی (ره) :
چون به نجف اشرف برای تحصیل
مشرف شدم، از نقطه نظر قرابت و
خویشـاوندی گاهگاهی به محضــر
مرحـوم قاضی شرفیاب میشدم،
یکروز در نجف {درکنار} مدرسهای
ایستاده بودم ڪه مرحوم آیتاللـہ
قاضی از آنجا عبورمیکردند، چون
به من رسیدند دستخود را بهروی
شانهام گذاردند و گفتند: ای فرزند،
دنیا میخواهی نمـــازشـب بخوان،
آخرت میخواهی نمازشب بخوان!
هدایت شده از 🗞️
✅ فرصت زندگی
عن اُم الفَضل، قالت: دَخَلَ رَسولُ اللّهِ (صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ) عَلى رَجُلٍ یَعودُهُ وَ هُوَ شاکٍ فَتَمَنَّى المَوت
َ
🌸 پیغمبر (ص) به عنوان عیادت رفتند سراغ یکی از مسلمانها که مریض بود و شکایت داشت؛ لابد دردی، مشکلی، چیزی داشته. به پیغمبر گفت: «آقا! دلم میخواهد زودتر مرگم فرا برسد».
فَقالَ رَسولُ اللّهِ (صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ): لا تَتَمَنَّ المَوتَ فَاِنَّکَ اِن تَکُ مُحسِناً تَزدَد اِحساناً اِلى اِحسانِک
🌹پیغمبر (ص) فرمود: آرزوی مرگ نکنید، دعا برای مرگِ خودتان نکنید؛ اگر شما آدمِ خوبی هستید، وقتی [شما] انشاءالله چند سال دیگر و جوانهایتان انشاءاﷲ شصت هفتاد سالِ دیگر زنده ماندید، طبعاً بر احسانِ خودتان خواهید افزود، کفهی حسنات خودتان را سنگین خواهید کرد. اگر این زندگیِ طولانی زحماتی دارد، مشکلاتی دارد، خطراتی دارد، این حُسن را هم دارد که اگر انسان اهل احسان باشد، اهل تقوا باشد، کفهی حسنات خودش را روزبهروز افزایش میدهد.
وَ اِن تَکُ مُسیئاً فَتُؤَخَّرُ تُستَعتَبُ فَلا تَمَنَّوُا المَوت
🔵👈 آمدیم و شما گناهکاری و محسن نیستی؛ اجلِ تو را عقب میاندازند تا تو عذرخواهی کنی. تُستَعتَب، یعنی همین که در دعاها هست: لَکَ العُتبیٰ؛ عذرخواهی کردن، معذرتخواهی کردن. عمرت به تأخیر میافتد و این فرصت وجود دارد که انسان عذرخواهی کند. پس بنابراین، فرصتِ حیات فرصتِ خوبی است؛ مرگ را آرزو نکنید!
امالی طوسی، مجلس سیزدهم، ص ۳۸۵؛ «امّ فضل میگوید: رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) به نزد مردی رفت تا از او عیادت کند؛ او از بیماری شکایت داشت و آرزوی مرگ میکرد.
🌹رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) به او فرمود: آرزوی مرگ نکن؛ زیرا اگر نیکوکار باشی، [با زنده بودن] نیکیای به نیکیهایت افزوده میشود و اگر گناهکار باشی فرصت مییابی از گناهانت عذرخواهی کنی؛ پس آرزوی مرگ نکنید.
۲) من لا یحضره الفقیه، ج ۱، ص ۴۹۱
شرح حدیث از حضرت آیت الله امام خامنه ای (حفظه الله)
🗓 ۲۴/۰۹/۱۳۹۸
❤️ #مقام_معظم_رهبری ❤️
📩 #درس_اخلاق
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
📖 #درمحضرقرآن
#تلنگر
✨سوره بقره، آیه ۸۳
« وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِّنكُمْ وَأَنتُم مُّعْرِضُونَ »
🌸🍃🌸🍃🌸
💠احسان ،هر گونه نیکی را شامل میشود.
🔻در حال فقر والدین احسان مادی و در صورت غنای آنان کمک و محبت به آنان ضروری است.
🔻ادای حقوق، دارای مراتب ومراحلی است:حق خداوند، والدین، خویشاوندان، یتیمان و بعد مساکین
🔻اگر چه به همه مردم نمی توان احسان کرد، ولی با همه میتوان خوب سخن گفت(قولوا للناس حسنا)
👌ادای حقوق دیگران و احسان و همدلی، توفیق اقامه نماز و زکوة را بیشتر میکند.
🌸🍃🌸🍃🌸
👈حداقلِ احسان،خوب سخن گفتن است.دریغ نکنیم
هدایت شده از 🗞️
Clip-Panahian-ManFaghtToRoMikham-320k.mp3
8M
کلیپ صوتی
خیلی خیلی بی نظیر
استاد پناهیان
دلنشین 😭😭😭😭
یا اباعبد الله! گنه کارا برن؟
می خوای مارو نپذیری تا آبرو مون بره؟؟
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_نهم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_ام
_من تو حسابم یه مقدار پول دارم...همه طلاهامم با خودم از اون خونه آوردم...علاوه بر اون گوشی و لپ تاپمم هست...همه اینارو میفروشم و یه اتاق کوچیک اجاره میکنم...بعدم میرم سرکار...کار میکنم خرجمو در میارم...مطمئنم میتونم...پول تو حسابم اونقدری هست که با پول طلاها بشه باهاش یه اتاق اجاره کرد...برا کار هم هر کاری باشه میکنم...تازه من زبانم عالیه میتونم مترجمی کنم...میتونم زبان درس بدم یا اصن نشد تو یه سوپری هم حاضرم کار کنم...کار که عار نیس...هان؟!دلیل اینکه میخوام بیام شیراز هم اینه که خب یقینا اجاره یه اتاق تو شیراز کم قیمت تر از یه خونه تو پایتخته!...بعدم من که دیگه اینجا کسیو ندارم...اونجا حداقل شمارو دارم...خواهش میکنم کمکم کنید...من هیچ کمک مالی و غیره ای ازتون نمیخوام...هیچی...من فقط حمایتتونو میخوام همین...
تمام التماسمو ریختم تو چشمام و بهشون خیره شدم...
هنوز ناباور نگام میکردن...
آروم لب زدم:
_would you help me?(کمکم میکنید؟)
منتظر نگاشون میکردم که صدای امیرحسین باعث شد سرمو برگردونم سمتش.
+قصد رفتن ندارید احیانا؟...
اسما و حسنا سری تکون دادن و از جاشون بلند شدن...
منم به تبعیت از اونا بلند شدم و لحظه آخر پشت سر هردوشون گفتم!
_please...(لطفا...)
همه سوار ماشین شدیم...
امیر حسین که از قیافه های درهم هممون بخمون شک کرده بود،مشکوک پرسید:
+چیزی شده؟!
کسی جوابی نداد به جز اسما که با تکون دادن سرش فهموند نه!!!...
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت که صدای حسنا بلند شد:
+امیرحسین؟!
+بله؟
+میگم...میگم اون واحده بودا...تو شیراز...
+خب؟کدوم واحد؟
حسنا کلافه گف:
+ای بابا،امیر!اون واحد که مال تو بود دیگه...
امیرحسین با لحن موشکافانه ای گف:
+هان!خب که چی؟
+هنوز خالیه؟!
صدای محکم امیرحسین بلند شد:
+نه!
حسنا با صدایی اوج گرفته گفت:
+نه؟ینی چی؟کی توشه؟
امیرحسین با خنده و حالت مسخره ای گفت:
+سوسک!!!ســـــــــوسک توشه خواهر من!...
حسنا با غیض گفت:
+أه.مسخره ی لوس...
امیر حسین سرخوش از دست انداختن حلما زد زیر خنده و سری تکون داد.بعد خطاب به من گفت:
+الینا خانوم از این دوتا برج زهرمار بخار که هیچ دود بلند میشه.شما بفرما شام کجا بریم؟!
کاملا بی پروا زل زدم تو چشمای عسلیش که داشت از تو آینه جلو نگام میکرد و گفتم:
_نمیدونم!من که جای زیادی رو نمیشناسم...هرجا فکر میکنید خوبه بریم!...
برعکس من که زل زده بودم بهش اون تا نگاه خیره من رو دید نگاشو دوخت به خیابون روبروش و دیگه ثانیه ای هم نگام نکرد واسه همین بعد از تموم شدن حرفم تو دلم گفتم:هوووی با تو بودما!
🍃
بعد از سفارش غذا حسنا یک دفعه از جابلند شد و گفت:
+الی دارم میرم دست بشورم نمیای؟
با تکون دادن سرم و بلند شدن از جام حواب مثبتمو اعلام کردم و راه افتادم سمت دسشویی...
یک قدم ازش جلوتر بودم که گفت:
+الی؟!
_بله؟!
به دسشویی رسیدیم که دوباره صدا زد:
+الینا؟!
از تو آینه روشویی نگاهی بهش کردم و همونطور که شیر آب رو باز میکردم گفتم:
_what?(چیه؟)
به روشویی نزدیک شد دستشو برد زیر شیر آب و گفت:
+ببین الی...آممم...راس...
نفس عمیقی کشید...
اونقدر تو حرف زدن تعلل کرد که برگشتم نگاش کردم و گفتم:
_چیزی شده؟!
ظاهرم خونسرد بود اما ته دلم فقط خدا میدونه چه غوغایی بود...
مطمئن بودم الان میگه شرمنده ما نمیتونیم هیچ کمکی بهت بکنیم...
انگار که فهمیده باشه از چی نگرانم همآنطور که شیر آب رو می بست برگشت سمتمو گفت:
+نه نه نه...هیچی!چه اتفاقی...ببین من فقط میخواستم بگم...خب تو الآن یه مسلمونی...ببین الینا من نمیخوام ناراحتت کنم،فقط صلاحتو میخوام...یه مسلمون بعضی کارارو نمیکنه...مثلا تو دیگه نباید مثل گذشته زل بزنی تو چشمای برادر من یا هر مرد نامحرم دیگه..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_یکم
با تعجب گفتم:
_برا چی؟!
+خب ببین مردا خیلی راحت و از طریق چشم گول میخورن،با دیدن زیبایی های یه زن ممکنه...ممکنه دل و ایمونشون رو به باد بدن...
با حالت حق به جانبی گفتم:
_خب بِدَن!مگه بَده؟!
لبخند شیطونی زد و من تازه فهمیدم چی گفتم!!!سرمو انداختم پایین که خجالت بکشم!
با دیدن حالت من قهقه ای زد و گفت:
+خبالا...نمیخواد رنگارنگ بشی!...
لحنشو کمی جدی تر کرد و گفت:
خیل وقتا این از به باد رفتن دل و ایمان عشق نیس!هوسه!ینی دو روز دیگه طرف با دیدن دو تا چشم خوشکلتر از تو دوباره دل و ایمان نداشتشو به یکی دیگه میبازه!...الینا؟!اینو همیشه یادت باشه یه مرد هیچ وقت نباید فقط عاشق زیبایی های ظاهری تو بشه...عاشق واقعی...مرد واقعی کسیه که ظاهر و باطن تورو باهم بخواد...
لبخندی زد و گفت:
+میفهمی چی میگم؟!
در جواب سوالش فقط تونستم با حالت متفکر سرمو تکون بدم...
🍃
در حال خوردن غذا بودیم که حسنا گفت:
+الینا فردا ساعت نه صبح بیا سر خیابونِ ــــ تا از اونجا بریم برا خرید بلیط...
متعجب پرسیدم:
_بلیط؟بلیط براچی؟
بعد انگار خودم یادم اومده باشه گفتم:
_آهاان...شیرازو میگی...ولی من که با هواپیما نمیام...هواپیما خرجش زیاد میشه...بلیط اتوبوس میخوام...
اسما خواست اعتراضی بکنه که حسنا گف:
+حق با الیناست...بلیط هواپیما خرجش زیاده...
اینبار دیگه صدای معترض اسما بلند شد که همرا به چشم غره ای به حسنا می گفت:
_ینی چی؟خرجش زیاده که زیاده!مگه ما مُردیم؟خب پولشو...
نزاشتم حرفشو کامل کنه...نمی خواستم کامل کنه...اونا حق ترحم نداشتن...
با صدی نسبتا بلندی گفتم:
_من خودم پول دارم...
اسما با لحن دلجویانه ای گفت:
+میدونم الی جونم...من منظورم این نبود که...خب...
کلافه شده بودم.چطور باید میفهموندم من ترحم نمیخوام؟!
خواستم برا خلاصی از ایبن وضعیت چیزی بگم که امیرحسین با صدایی که تحکم درش موج میزد گف:
+فردا صبح خودم یه بلیط اتوبوس برا شیراز با...
حرفمو قطع کرد و گفت:
+میدونم پول داری ولی تو یه دختر تنهایی نمیتونی که هر جایی خونه اجاره کنی!پس محض رضای خدا لج بازی نکن و بیا همین بالا پیش خودمون...
سعی کردم عاقلانه فکر کنم...حق با آقای رادمهر بود...من که نمیتونستم هرجایی خونه اجاره کنم...ولی خب نمیتونستمم همینطوری برم خونه مردم پس گفتم:
_I have condition(من شرط دارم)
انگار که متوجه حرفم شده بود چون با تعجب پرسید:
+چه شرطی؟
_هر ماه مقداری اجاره پرداخت کنم...
آقای رادمهر نگاهی کلی به جمع انداخت و گفت:
+ولی آخه...
نزاشتم ادامه بده دستمو بالا آوردم و گفتم:
_please(لطفا)
آقای رادمهر کف دست راستشو به صورتش کشید و خواست چیزی بگه که امیرحسین گف:
+باشه.قبوله!
به اون چه؟!با حرصی مشهود گفتم:
_I didn't talk to you!!!
(من با شما حرف نزدم)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍂به اين يقين رسيدهام که ديدنت ملاک نيست...
🍂جهان مگر نديده بود يازده امام را...
🍂تو روزی عدل و داد را اقامه میکنی و من...
🍂ز نام قائمت فقط بلد شدم قيام را...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: اسلام یعنی قرآن و اهل بیت (ع) .صحبت های تکان دهنده حاج اقا دانشمند حتما ببینید
هدایت شده از 🗞️
✍ ركوع و سجود ياران پيامبر (ص):
📖محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود....:
#محمد فرستاده خدا است و كسانى كه با او هستند در برابر #كفار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند، آنها را در حال #ركوع و #سجود مى بينى، آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند، نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است.
📚سوره فتح، آيه ۲۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے✨
آهاۍ ڪوه غیـࢪٺ...